الهه ی الهام
انجمن ادبی
« علی صامتی»
سه روز پیش، نان و پنیر صبحانه را خریده بودم و از سنگفرش کنار بوستان محله به خانه برمی گشتم. جوجه گنجشکی را دیدم که احتمالاً باد، لانه اش را خراب کرده و او را به زمین انداخته بود. هنوز خنکای شب گذشته جایش را به گرمای روز دوازدهم اردیبهشت نداده بود. می شد ضربان قلب کوچکش را شنید و نبضش را حس کرد.حیوانک می لرزید،نمی دانم از ترس بود یا از ضعف یا از سرما! خم شدم و بدون هیچ زحمتی جوجه ی بی پناه را از روی سنگفرش برداشتم. به درخت بالای سرم نگاه کردم تا شاید جیغ و داد مادرش را بشنوم و بچه اش را روی یکی از شاخه ها بگذارم تا بردارد و ببردش. امّا نه صدایی بود و نه جنبشی. بالاخره تصمیم گرفتم که با خودم به خانه ببرم تا تیمارش کرده و بعد هم آزادش کنیم. حدود سه ماه پیش یعنی اواسط بهمن ماه، پیامکی را روی صفحه ی تلفنم دیدم. از طرف« علی صامتی »بود. ده سال پیش در یک دبیرستان، همکار بودیم. من معلم ادبیات بودم و علی مربّی ورزش. تابستان همان سال انتقالی گرفت و به شهر خودش سبزوار برگشت. از آن به بعد همدیگر را ندیدیم؛ امّا همچنان به هر مناسبت و بهانه ای برایم پیامک می فرستاد.اسم و شماره اش را که روی تلفنم دیدم حدس زدم باز هم پیامک طنز یا متلک سیاسی به مناسبت دهه ی فجر فرستاده است؛ ولی در واقع فقط معنای چند لغت مثل هاسمیک ، تعنت و ... را پرسیده بود. یک فیلسوف بالقوّه و یک تماشاچی ومنتقد حرفه ای سینمای کلاسیکبود. همان سال چند قوطی ویدئو از برترین های سینمای کلاسیک را برایم کپی کرده بود که گاهی نگاهشان می کنم.افق موسیقایی بالایی هم داشت. به راحتی با یک قطعه ی موسیقی ارتباط برقرار می کرد.هرچند زبان بیگانه ی خواننده را نمی دانست امّا می شد فهمید که با تمام سلول هایش زیر و بم آن را درک می کند. عقیده داشت موسیقی تنها زبان مشترک تمام انسان هاست که حدّ و مرز نمی شناسد و هر آدم با شعور و با احساسی می تواند این زبان را بفهمد. لا به لای همین پیامک های کوتاه دستگیرم شده بود که در این چند ساله دو بار به سبزوار انتقالی گرفته و باز هم به تهران برگشته است. در تهران با یک خانم معلم ازدواج کرده و حالا دختری دارد که باید هفت ساله باشد. دخترش از این که پدر او را « اشی مشی، دُخمل بابا» صدا می کند قند توی دلش آب می شود، امّا قیافه می گیرد و می گوید:« من اسم دارم. اسمم کانیا خانومه.» شب بعد به تلفن همراهم زنگ زد و از من خواست با همان شماره تماس بگیرم. شماره را که گرفتم ، متوجّه شدم آن جا مسافرخانه است. مسافرخانه چی علی را صدا کرد و علی باز هم معنی چند تا لغت را از من پرسید. فرهنگ معین را از قفسه برداشتم و معنی لغت ها را برایش خواندم. بعد تازه شروع کردیم به احوالپرسی.امّا جوابش فقط یک بیت بود:« اگر از حال ما می پرسی ای دوست/ ملالی نیست جز اندوه بسیار» فردای آن روز نزدیک ظهر باز با من تماس گرفت. خستگی از صدایش می بارید. گفت:« من الآن اسلامشهرم، اگه خونه اید نشانی بده بیام باهات کار دارم.» از قضا حاج عمو و زنعمو و پسر و عروس و نوه شان هم آن روز مهمان ما بودند. خیلی دلم می خواست دوست و همکارم را به آن ها معرّفی کنم و او هم مثل گذشته لا به لای خوش زبانی هایش، شعرهایی از سعدی و فردوسی و شاملو و اخوان را دِکلمه کند و من هم از داشتن دوست فرهیخته ای مثل او به خودم ببالم. خانمم در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود و من هم از مهمانها پذیرایی می کردم. صدای آشنایی را شنیدم که نشانی خانه ی من را از بچه های توی کوچه می پرسید. از مهمان ها اجازه خواستم و به جلوی در رفتم. از تمام علی صامتی فقط صدایش برایم آشنا بود.صدایی که گویی خستگی مزمنی از اولین روز تولدش با او بود. لهجه ی سبزواری آمیخته به تقلید صدای گوینده ی مارلون براندو در فیلم پدرخوانده. موهای ژولیده و چرب و چیلی و قد بلندی که مثل کمان قوس برداشته بود. از سرخی و کبودی گونه اش می شد پی برد که چند باری کتک کاری کرده است. وقتی دستش را گرفتم احساس کردم با یک پسربچه ی سه چهارساله دست می دهم، نه با یک مربّی هندبال. موقع روبوسی بوی سیگار از دهانی که گویی ماه هامسواک به خود ندیده و بوی تند عرق بدنش که مثل بوی پیاز گندیده بود، حالم را به هم زد. از رفت و آمدی که جلوی در خانه بود، خودش فهمید که مهمان دارم و سرم شلوغ است. ساکی را که از شانه اش آویخته بود به زمین گذاشت گفت:« زیاد مزاحم نمی شم.» به قدری تند و یک ریز حرف می زد که حتیفرصت تعارف به من نمی داد. « چرخوندن دو تا ساک به این سنگینی توی شهر، اونم با پای پیاده خیلی سخته.» اگر چشمم را می بستم و فقط به صدایش گوش می کردم، می توانستم «دون کورلئونه» را پیش رویم تجسّم کنم. ادامه داد:«از نفس افتادم. با خودم گفتم مزاحمتون بشم و یکی از اینا رو بذارم پیشت تا یه جایی پیدا کنم.» همسر و پسرم جلوی در آمدند تا ببینند که چه خبر شده که پذیرایی را نیمه کاره رها کرده و به کوچه آمده ام.هر دویشان از دیدن صامتی جا خورده بودند.پسرم همان شب به من گفت:« بابا واقعاً دوستت بود؟ من که هیچ وقت یه معتاد رو از نزدیک ندیده بودم. چرا اونقدر سیاه و کثیف بود؟» علی با ادب خاص خودش دست به سینه گذاشت و به احترام همسرم کمی خم شد و گفت:« ببخشید که مزاحم شدم خانوم.» او هم سری تکان داد و با بی اعتنایی پیش مهمان ها برگشت امّا با نگاه کِشدارش به من فهماند که زودتر ردش کنم که برود پی کارش. صامتی زیپ ساکش را باز کرد و محتویاتش را نشانم داد و گفت:«کتابام توشه. اینا سنگینش کردن... این وَر و اون وَر کشیدنش پیر آدمو در میاره. منم که دیگه جونی ندارم... باشن پیشت. من فقط دو سه تیکه لباس می ریزم تو این ساک کوچیکه و می رم.» وقتی نگاه هاج و واج و پر از پرسش من را دید، گفت:« سر فرصت همه چی رو برات توضیح می دم. بذار یه اتاقی، چیزی اجاره کنم... راستش خودم مقصّر بودم... کانیا رو به جای مهریه اش برداشت.» لبخندی که به زور بر لبش نشست تلخ و به یادماندنی بود. ادامه داد:« مهرش حلال، جونش آزاد، عشقش در به در و دخترشم بی پدر... این دو تا ساک هم سهم من از یک زندگی مشترک هشت ساله و عمر چهل ساله... چن شب توی مسافرخانه بودم و دیشب هم با مسافرخانه چی حرفم شد و بیرونم کرد. بی وجدان عجب دست سنگینی هم داشت!» دستش را روی گونه ی کبودش گذاشت و گفت:« نصف شبی که توی پایانه چُرتم گرفته بود، تلفن و کیف پول و کفشامم دزدیدن.» به پاهایش نگاه کردم. دمپایی پلاستیکی کهنه و بد رنگی به پایش بود.« اینارم یه سرباز بهم داد. فقط یه غریب حال یه غریبه رو می فهمه. خدا خیرش بده!»روی پنجه ی پاهایش نشست و گفت:« یه پیاله چای برام بیار. همین جا جلوی در می خورم و زحمت رو کم می کنم.» وقتی با استکان چای و چند حبّه قند برگشتم؛ سر و دست هایش توی ساک ها بود و محتویات آن ها را جا به جا می کرد. فهمیدم متوجّه رفت و برگشت من نشده بود که یک ریز حرف می زد و من حالا تأسّفمی خورم که شاید در همان چند دقیقه غیبت من رازهایی را گفته باشد که من نشنیده ام. چند تکّه لباس برداشت و چپاند توی آن یکی و چند جلد کتاب هم از این یکی برداشت و توی آن یکی جا کرد. یک پاکت نصفه و نیمه ی سیگار هم از ته یکی از ساک ها پیدا کرد و توی جیب سینه اشگذاشت. دماغش را بالا کشید. مخاطبش من بودم، چون بین حرف هایش گاهی هم اسم من را می برد،المّا بیشتر با خودش واگویه می کرد. پسرم چند بار از توی خانه سرک کشید و صدایم کرد. در یکی از بد ترین دو راهی های عمرم گرفتار شده بودم. هم دلم می خواست از دوستی که بعد از ده سال پیدایش کرده بودم، پذیرایی کنم و هم با ظاهری که او داشت، می ترسیدم از او دعوت کنم که به مهمان هایم اضافه شود؛ چون شک نداشتم که به اندازه ی یک ماه باید جواب پس بدهم که:« این دیگه چه دوستیه که داری؟ نکنه خودتم...؟» البتّه همین قدر هم که جلوی در خانه آمده بود برای سین و جیم من کافی بود. چای را سر کشید و بلند شد و لباس هایش را به تنش مرتّب و منظم کرد و ساک کوچکتر را که چند تکّه لباس تویش بود، برداشت. دست راستش را به طرفم دراز کرد و گفت:«آبروی شما رو هم توی محل بردیم با این قیافه ی غلطمون.خیلی تابلو شدم، نه؟» دماغش را بالا کشید و ادامه داد:« برو به مهمونات برس. اگه جایی پیدا کردم میام و ازت می گیرم. اگرم نه که بهتره پیش خودت باشن. می دونم که قدرشونو می دونی.» کمی این پا و آن پا کرد و نوک بینی اش را با پشت دستش خاراند و گفت:« اگه به شما نگم، به کی بگم؟ توی خونه نمیام، چون خانوم و بچه ات ناراحت می شن. حقّم دارن. یه مهمون ناخوانده و هپلی مثل من می زنه تو ذوقّشون... فقط چه طور بگم؟... دو روزه که چیزی نخوردم... اصلاً پول ندارم... یه چن تومنی به من قرض می دی؟» دست به جیبم بردم و هر چه را که همراهم بود در آوردم و گذاشتم توی جیبش. شاید پول دو وعده غذا و یکی دو پاکت سیگار بیشتر نمی شد. سعی کرد محبتش را با فشردن دستم در دست استخوانی اش ابراز کند. چند قدمی به عقب رفت و دستی برایم تکان داد و به لهجه ی سبزواری آمیخته به صدای دون کورلئونه قطعه ای از شاملو را برایم اجرا کرد:« چیزی به جا نماند / حتی / که نفرینی / بدرقه ی راهم کند.» و تلو تلم خوران و به سبک وزنی یک پسر بچه دور شد و به طرف انتهای کوچه رفت. در این سه روز گذشته حسابی از اشی مشی پذیرایی و پرستاری کرده ایم. حالا می تواند بال هایش را باز کند و بپرد. با وجود دلبسته شدن پسرم به این حیوان، توافق کردیم تا دیر نشده و تا خانواده اش از برگشتنش نا امید نشده اند، ببریم و در همانجا که پیدایش کرده بودم، آزادش کنیم. بی خبری از صامتی آزارم می داد. می دانستم که تلفنش را هم دزدیده اند امّا باز از روی درماندگی، شماره اش را می گرفتم که هر بار هم خاموش بود. به انباری رفتم و ساک امانتی اش را باز کردم، تا شاید دفترچه ی تلفنی، یادداشتی ، نشانه ای چیزی از او پیدا کنم. در بین کتاب ها یک سررسید پیدا کردم. چند صفحه از آن را با خط خوانا و با سلیقه ی تمام و با چند رنگ خودکار و ماژیک پر کرده بود ازبرگزیده ی اشعاری که شاید زبانحال خودش بودند. از تاریخ هایی که پای یادداشت هایش زده بود فهمیدم آن ها را در مسافرخانه ای که می گفت چند شب آنجا بوده، نوشته است. چند جلد از شاملو ، اخوان، مشیری و سعدی و حافظ و چند سی دی مثل کازابلانکا و بارانداز و پدرخوانده ها و گوزن های کیمیایی هم توی ساکش بود. یک کاست موسیقی بی کلام هم با برچسب « موسیقی ملل»توی وسایلش بود. امّا هر چه گشتم نتوانستم حتی یک یادداشت خصوصی،یا یک شماره ی تلفن یا آدرسی پیدا کنم که بتوانم خبری و اثری از او بگیرم. امروز بعد از خوردن صبحانه، من و پسرم اشی مشی را به بوستان محله بردیم و به قول مجریان برنامه های تلوزیونی، طی مراسم با شکوهی در زیر همان درختی که پیدایش کرده بودم، آزادش کردیم. وقتی که اشی مشی از کف دست های پسرم به روی شاخه ها پرید، به دنبالش هیاهو و جیک جیک بیشتر از صد گنجشک دیگر با صدای کف و هورای پسرم قاطی شد. انگار همه ی گنجشک های بوستان نگران و منتظر برگشتن اشی مشی بودند و حالا که برگشته بود همگی شادی می کردند. برای تکمیل کردن شادی پسرم با هم به کافه ی بستنی فروشی رفتیم و یک جشن کوچک دو نفره برای آزادی اشی مشی گرفتیم. در چهره ی پسرم می دیدم که در پشت لبخند شادمانه اش بیشتر خدا را شکر می کند چون پدری دارد که آن قدر مهربان است که حتی از یک جوجه گنجشک هم حمایت می کند و همین خیالش را راحت می کرد که پسرش را هرگز تنها و بی دفاع نخواهد گذاشت. امّا من صحنه ی تلخ خداحافظی علی صامتی و در واقع طرد شدن و جدایی اش را با لحظه ی برگشتن و پیوستن اشی مشی به جمع گنجشک ها مقایسه می کردم و از انسان بودنم خجالت می کشیدم و به«کانیا» فکر می کردم که سه ماه است از پدرش بی خبر است... حسن سلمانی اسلامشهر- بهار 91
نظرات شما عزیزان: شنبه 26 فروردين 1392برچسب:علی صامتی,داستان,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 10:11 :: نويسنده : حسن سلمانی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|