الهه ی الهام
انجمن ادبی

 


« مهمان آتش»

راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
در پیله ابریشمش پروانه مرده است

در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است

یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که می‌گیرند روی شانه، مرده است

گنجشکها! از شانه‌هایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده است

 


دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است

 

شاعر: فاضل نظری

چهار شنبه 31 فروردين 1392برچسب:, :: 10:43 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« پادشاه»

از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است

چابک‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است

خون‌گریه‌های امپراتوری پشیمانم
در آستین ترس، جای خنجرم خالی است

مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟
تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالی است؟

ای کاش سنگی در کنار سنگها بودم
آوخ که من کوهم ولی دور و برم خالی است

فرمانروایی خانه بر دوشم، محبت کن
ای مرگ! تابوتی که با خود می‌برم خالی است
فاضل نظری
دو شنبه 29 فروردين 1392برچسب:, :: 14:46 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« فراقی »

سپیده که سر بزند

نخستین روزِ روزهای بی تو

آغاز می شود.

آفتاب

سرگشته و پرسان

تا مرا کنار کدام سنگ

تنها بیابد/ به تماشای سوسنی نوزاد

به نخستین دره ی سرگشتگی هام.

در اندیشه ی تو ام

که زنبقی به جگر می پروری

و نسترنی به گریبان.

که انگشت اشاره ات

به تهدیدِ بازیگوشانه

منقار می زند به هوا

و فضا را

سیراب می کند از شبنم و گیاه.

سپیده که سر بزند خواهی دید

که نیست به نظرگاه تو/ آن سدر فرتوتی/ که هر بامداد

گنجشکان بر شاخساران معطّرش به ترنّم

آخرین ستارگان کهکشان شیری را

تا خوابگاه آفتابیشان

بدرقه می کردند.

سپیده که سر بزند

نخستین روزِ روزهای بی مرا

آغاز خواهی کرد:

مثل گل سرخ تنهایی

آه خواهی کشید،

به پروانه ها خواهی اندیشید

و به شاخه ی سدری

که سایه نینداخته بر آستانت.

از مجموعه « کندم و گیلاس» منوچهر آتشی

انتخاب و هدیه: حسن سلمانی

 

 

شنبه 26 فروردين 1392برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : حسن سلمانی

 


 

 

 

« حرام است عشق»

 

زمین

 

به دامن بانوی آفتاب آویخته است

 

نمی پرسند چرا

 

و گالیله جان به در برده است

 

همه ی قانون ها امّا

 

مرا از تو دور می دارند

 

و پروا نمی کنند

 

 از ستاره ی بی مدار.

 

حلال است

 

خون کبوتر

 

لب باغچه

 

به پای گل سرخ.

 

حلال است

 

خون گل سرخ

 

به پای پیر سرداری ابله

 

بیگانه ی نام گل.

 

حلال است

 

 قامت مردان

 

به چوبهی بی جان دار

 

حلال نیست ولی

 

سرو سیراب اندام تو

 

به آغوش زنده ی من.

 

[زمین به دامن بانوی آفتاب آویخته است و

 

آفتاب به دامن بانوی کهکشان

 

و من

 

بر ابریشم خیال تو

 

بر گیسوان تو آویخته ام]

 

مرا باز می دارند از تو

 

و پروا ندارند

 

از ستارهی سرگردان بی مدار

 

که نظم آسمان را بر آشوبد آخر...

 

حرام است عشق

 

و حلال است دروغ

 

شگفتا!

 

از مجموعه ی« گیلاس و گندم» منوچهر آتشی

 

انتخاب و هدیه: حسن سلمانی 

 

شنبه 24 فروردين 1392برچسب:, :: 10:3 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«فلسطین سرزمین ماست»

 

فلسطین انعکاس روزهایی

که از دریا به آنسوی زمان جاریست

فلسطین گردش خوابی

که در چشمان ما، نوبت به نوبت باز می گردد

و خوابی در حقیقت های بیداریست

فلسطین خونبهای عشقو در فصل شراب سرخ

فلسطین جامی از گرماست

...

فلسطین در سلاسل رشد خواهد کرد

و ترکیبات آموزنده ی خونابه و آهن

چو نهر عصمتی پیوند می بندد به رودِ شیر

و از آنجا به شط قیر(شط کهنه ی اردن)...

سرت را کهکشان می سوزد، از قلبت

جهاند برق خونینی

که شمشیر کهن را آب خواهد داد

                              در دریاچه های تلخ؛

فلسطین خنده ات تلخاب

فلسطین هیکلت رؤیاست...

فلسطین سرزمین ماست

 

فلسطین پایگاه آشنایی نیست

                        جایی نیست

فلسطین روحی آواره ست در دنیای ساکن

جهان کوفته، سرخورده، با لبخند اجباری

...

فلسطین آخرین سنگر

برای ارزشی کمیاب

برای چشم پوشیدن

برای ترک ردن، دیر جوشیدن

برای رد هر صلحی

...

از این پس یادمان باشد

و در خاطر نگه داریم

که هرگز آرزو در قید و در زندان نمی ماند...

انتخاب: حسن سلمانی از کتاب « هجوم»

 

یک شنبه 29 فروردين 1392برچسب:, :: 10:47 :: نويسنده : حسن سلمانی

«پیغام...»

 

شب زندانیم دیری نخواهد ماند محبوبم

اگر شب کارگان زنجیر می سازند

اگر ظلمت زمان مرده را ماند

و زیر جرز این دیوانه کمنزل عشق می پوسد

تو روحی باش کز مهتاب ناپیدا تراویده ست

تو عنبر باش در خورشید سوزنده

زجاج آی و مرآت مکرّر شو

تو در مشکوی شب، مشکوة اختر شو

 

تو می دانی و من کز انتظار ما

زمان وعده در میعاد می آید

زمان را انتظار ما مجسّم می کند، ورنه زمان خالی است

و می دانی که دست صبح

فقط وا می شود تا دست های صبح اندیشان؛

بگو اینک، بگو تا باز محبوبم

من این شب را بچرخانم

به سوی صبح گردانم

انتخاب: حسن سلمانی از کتاب« هجوم»

 

 

یک شنبه 26 فروردين 1392برچسب:, :: 10:45 :: نويسنده : حسن سلمانی

« باد را دوست بدار»

 

چون که می گردد زندان من سرگردان را

گل قاصد را این پیک خبرگردان را

ساده می گیرم و پر می دهمش جانب تو

 

قاصدا بوسه و پیغام مرا بازرسان

به گل من که نشسته است به خانه نگران

و پیام من، از روزنه ی سقف، سوار پرِ باد

در هوا می گذرد

می رود بر رخ محبوبم تن می ساید

هان نسیمی خرد

که خیالات تو را در سودا خواهد برد

پسر کوچک بازیگوشم

باد را همبازی خواهد کرد

که به او انس غریبی داد

ز آشنایی که نمی داند کیست

 

پسرم!

باد را بازی کن

که در این مردم جز باد سرآغازی نیست

سندبادِ من!

باد را دوست بدار

انتخاب: حسن سلمانی از کتاب«هجوم»

 

یک شنبه 18 فروردين 1392برچسب:, :: 10:44 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

ومی دانم زنی که از کوچه ی ما می گذرد

زنبیل زیر چادرش خالیست

تُهی می آید و تُهی باز می گردد؛

یعنی که ما زنده ایم!!!

سیدعلی صالحی

 

چهار شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, :: 9:29 :: نويسنده : حسن سلمانی

« خوش به حال غنچه های نیمه باز»

 

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،

شاخه های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید،

برگ های سبز بید،

 

عطر نرگس، رقص باد،

نغمه ی شوق پرستوهای شاد،

خلوت گرم کبوترهای مست...

نرم نرمک می رسد اینک بهار،

خوش به حال روزگار!

 

خوش به حال چشمه ها و دشت ها،

خوش به حال دانه ها و سبزه ها،

خوش به حال غنچه های نیمه باز،

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز-

خوش به حال جام لبریز از شراب،

خوش به حال آفتاب!

 

ای دل من، گر چه در این روزگار-

جامه ی رنگین نمی پوشی به کام،

باده ی رنگین نمی نوشی ز جام،

نقل و سبزه در میان سفره نیست،

جامت از آن می که می باید تهی است؛

 

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.

 

گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ؛

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!

فریدون مشیری

چهار شنبه 1 فروردين 1392برچسب:, :: 9:21 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

حسین پناهی:

 جامانده است

چیزی

جایی

که هیچ گاه دیگر

هیچ چیز جایش را پُر نخواهد کرد.

نیروانا جم

 

یک شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, :: 9:21 :: نويسنده : حسن سلمانی

 
بی تو آوار سکوتم بی تو همرنگ محالم 

رگ آبی به سرابم شعله ی سرد زوالم

تویی معراج یقینم بی تو مغبون و حزینم

همه در دام گمانم همه پامال خیالم

سحرم عطر حضورت که رهاورد نسیم است

زهوایت چو زلالم شبرو شام ضلالم

نه در این خطه ی پرخون به جز از گریه بکارم

که دمادم همه آه است و خس آلوده نهالم

زتو بر خاک خروشان به چموشی غزالم

شعر: فاضل نظری

هدیه: مسعوده جمشیدی

دو شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 15:43 :: نويسنده : حسن سلمانی

درچشم آفتاب چوشبنم زیادی ام

چون زهر هرچه باشم اگر کم زیادی ام

بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند

بارم که روی شانه ی عالم زیادی ام

باشور وشوق می رسم وطرد می شوم

موجم به هرطرف که بیایم زیادی ام

همچون نفس غریب ترین آمدن مراست

تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام

جان مرامگیر خدایا که بعد مرگ

دربرزخ وبهشت وجهنم زیادی ام

شاعر: فاضل نظری

هدیه: مسعوده جمشیدی

دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 15:38 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« سرود جامعه پسر داوود»
 
خدایا!
مرا امان آوازی مگر که از اندوه آدمی بکاهم
خدایا
معجزتی مگر مرا...!
جانب این جهل تا به کجای جهان
گسترده است
و دویدن آدمی
این همه از پی چیست؟
دریغا که کثرت حکمت
کثرت اندوه آدمی ست!
 
نان و شراب و قصیده
سید علی صالحی
چهار شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, :: 9:20 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

 «ترانه های میهنی»
 
...من عاشق انسانم
نه این همه دشنام
                  یا دشنه،
                     یا دلیل.
راست اگر همه سخن از من است
من آنم
که کودکان و خدای را عاشقم
و کودکان
نه روسپیانند و
نه دژخیم!
 
مجموعه شعر: نان و شراب و قصیده
سید علی صالحی
چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 9:18 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « پایدار»

 

گفتم هنوز هم

                 در جنگل بزرگ

نشمرده ایم برگ درختان سبز را

غافل که برگ ها

هر یک نشانه ای ز شهیدی ست در جهان

و هر درخت، دار

هر دار در کمینِ

                  انسان پایدار

سه شنبه 15 بهمن 1391برچسب:انسان,پایدار,مصدق,سلمانی, :: 12:10 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « قدرت و قلم»

 

پنداشت او

-         قلم

در دست های مرتعشش

باری عصای حضرت موساست.

می گفت:

«اگر رهخا کنمش اژدها شود

ماران و مورهای

این ساحران رانده ی وامانده را

                                  فرو بلعد.»

می گفت:

        « وز هیبت قلم

         فرعون اگر به تخت نلرزد

         دیگر جهانِ ما به چه ارزد؟»

**

بر کرسی قضا و قدر

                        قاضی

بنشسته با شکوه خدایان تندخو

تمثیل روز قیامت

انگشت اتهام گرفته به سوی او:

« برخیز!

-         از اتهام خود اینک دفاع کن

این آخرین دفاع

پیش از دفاع، زندگیت را وداع کن!»

**

می گفت متهم:

«یک دم امان دهید

تا آخرین سپیده

تا آخرین طلوع زندگی ام را

نظاره گر شوم.»

**

پیش از سپیده دم که فلق در حجاب بود

بر گِردِ گَردنش اثری

از طناب بود

و چشم های بسته ی او غرق آب بود.

**

در پای چوب دار

هنگام احتضار

از صد گره، گرهی نیز وا نشد

موسی نبود او

در دست های او قلمش اژدها نشد.

 

 

« ارزش انسان»

دشت ها آلوده ست

در لنجنزار، گل لاله نخواهد رویید

 

در هوای غفن، آواز پرستو به چه کارت آید؟

فکر نان باید کرد

و هوایی که در آن

نفسی تازه کنیم

گل گندم خوب است

گل خوبی زیباست

ای دریغا که همه ی مزرعه ی دل ها را

علف هرزه ی کین پوشانده ست

 

هیچ کس فکر نکرد

که در آبادی  ویران شده دیگر نان نیست

و همه مردم شهر

بانگ برداشته اند

که چرا سیمان نیست

و کسی فکر نکرد

که چرا ایمان نیست

 

و زمانی شده است

که به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست.

سه شنبه 12 بهمن 1391برچسب:قلم,قدرت,مصدق,سلمانی, :: 12:8 :: نويسنده : حسن سلمانی

  

« رها ز شاخه»

در آن دقایق پر اضطراب

-         پر تشویش

رها ز شاخه بر امواج بادها می رفت

به رودها پیوست

و روی رود روان رفت برگِ

-         مرگ اندیش

به رود زمزمه گر گوش کن

-         که می خواند

سرود رفتن و رفتن

-         و بر نگشتن ها...

سه شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 12:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « غزل»

 

بیا به خلوت بی ماهتاب من بگذر

به شام تار من ای آفتاب من، بگذر

 

کنون که دیده ام از دیدن تو محروم است

فرشته وار شبی را به خواب من بگذر

 

نگاه مست تو را آرزو کنان گفتم:

« بیا به پرتو جام شراب من بگذر!»

 

اگر که شعر شدی، بر لبان من بنشین

اگر که نغمه شدی، از رباب من بگذر

 

فروغ روی تو سازد دل مرا روشن

بیا و در شب بی ماهتاب من بگذر

 

شبی کرم کن و در کلبه ام قدم بگذار

مرا ببین و ز حال خراب من بگذر

 

تو را که طاقت سوز حمید یک دم نیست

نخوانده شعر مرا از کتاب من بگذر

سه شنبه 5 بهمن 1391برچسب:, :: 12:5 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « چهل سالگی»

 

ای سرو سرفراز

اینک جمال را به کمال

                          اینک

در اوج دلبری

نیکوتر از همیشه

**

از بیست سال پیش

در بیست سالگی

آن دختر یگانه

                شهدخت دختران

تا این زن یگانه

                زیبای بانوان

بر ما چه رفت از پس آن سال و سال ها؟

تو آن مسافر سفر شور و حال ها

من، این نشسته در دل رنج و ملال ها

**

باران چه نقش ها را

از شیشه های پنجره ها شست

اما،

بر لوح سینه ام

این سینه ی چو آینه

-         بی هیچ کینه ام

بنشسته نقش عشق تو

                ناشسته کس ز دل

تا این زمان که خم شده چون تاک پیکرم

و برف روزگار

-         که بنشسته بر سرم

اینک منم

در عنفوان پیری

آغاز روزگار زمینگیری

 

اما هنوز هم

در چشم من یگانه ای و جاودانه ای

آری هنوز هم

معیار تازه ای ز وجاهت

در خورد شعرهای خوش عاشقانه ای

چون شعر ناب حافظ

روح ترانه ای.

سه شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, :: 12:3 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « افسانه ی مردم»

 

دیدم او را آه بعد از بیست سال

گفتم: این خود، اوست؟ یا نه، دیگریست

چیزکی از او در او بود و نبود

گفتم: این زن اوست؟ یعنی آن پریست؟

**

هر دو تن دزدیده و حیران نگاه

سوی هم کردیم و حیران تر شدیم

هر دو شاید با گذشت روزگار

در کف باد خزان پرپر شدیم

**

از فروشنده کتابی را خرید

بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد

خواست تا بیرون رود بی اعتنا

دست من در را برایش باز کرد

**

عمر من بود او که از پیشم گذشت

رفت و در انبوه مردم گم شد او

باز هم مضمون شعری تازه گشت

باز هم افسانه ی مردم شد او.

سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:مصدق,افسانه,زن,شعر, :: 12:1 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « از من کوچ نکن»

 

 

هوای شهر احساست چه سرد است

در آنجا هر بهارش رنگ زرد است

بلور خاطراتم را شکستی

کجا گفتند این رفتار مرد است؟!

...

 

تَرَک می بارد از سقف نگاهت

گناهی لانه کرده در نگاهت

شنیدم شهر گندم رفته ای تو

خدا باشد فقط پشت و پناهت

...

 

... مثل یک دیوانه تنها مانده ام

در هجوم آدمکها مانده ام

دیگر از تکرار بودن خسته ام

از گرفتاری این « من» خسته ام

دیگر از شهر تو هجرت می کنم

با گناهی تازه بیعت می کنم...

...

 

پرستوی من!

همیشه برایت بهار می مانم

از من کوچ نکن!

...

 

بار دیگر می روم شهری

که تن پوش تمام مردمانش سادگی است

آسمان، آبی

مربانی، پر دوام

سبزه ها سبزترین سهم زمین

کوچه ها خالی ز جا پای ریا

سفره ها سرشار از نور خدا

می روم آنجا که معنای قفس آزادگیست

و مرام کوه هم افتادگیست

بار دیگر می روم

شهری که آنجا

زندگی، زندگی، زندگیست...

...

 

حسّ حوّایی من هربار که گل می کند

با غروب هر گناهی نذر گندم می کنم

...

 

دل من چه خرد سال است!

ساده می نگرد

ساده می خندد

ساده می پوشد،

دل من از تبار دیوارهای کاهگلی است

                               ساده می افتد

                               ساده می شکند

                               ساده می میرد

دل من تنها؛

           سخت می گرید!!!

...

 

اندوه دار من!

راه چشمانت را که گم می کنم

از بیراهه ی «حرفها» وارد نشو

من و تو را واژه سیراب نمی کند

بیا رو در روی هم

به نیت یکی شدن،

                 خسته شویم!

...

 

بیا سکوت را نشکنیم

که با تحرک تلخ لبهامان

همه چیز خراب تر می شود...

...

 

نطفه ی عشق تو را

در نیمه راه سقط می کنم

تو بزرگ شوی چه می شوی؟

...

 

چشم هایم را پاک نکن یلدا

دیرگاهیست باران

               بی بهار

بر شاخه های مژگانم شکوفه می کند

...

 

آی کمک!

...چتر!

ابر دردها خیسم کرد.

...

 

و آیا هرگز

پا به باکرگی کسی خواهم گذاشت؟؟؟

...و این « نه» بزرگ

همیشه مرا

آزاری شیرین می دهد.

...

 

شاعری بساط شعر خود را چید:

« قافیه و وزن و ردیف»

شعرش ته کشید

کوله بارش را بست اما،

در مسیر چشم تو باز شاعر شد...

...

 

تو گناهی ساده هستی

و من

معصومانه به تو مُرتکبم...

شاعر: مینا آقازاده

مجموعه شعر:از من کوچ نکن

گزینش: حسن سلمانی

یک شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 12:28 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«برف نو»



برف نو برف نو سلام سلام

بنشین خوش نشسته ای بربام

شادی آوردی ای امیدسپید

همه آلودگی ست این ایام

راه شومی میزند مطرب

تلخواریست می چکد درجام

اشکواریست می کشد لبخند

ننگ واریست می تراشد خام

شنبه چون جمعه پار چون پیرار

نقش همرنگ می زند رسام

کام ما حاصل آن زمان آمد

که طمع برگرفته ایم ازکام

خامسوزیم! الغرض بدرود

توفرود آی برف تازه، سلام...



شاعر: احمد شاملو

هدیه: مسعوده جمشیدی

[Web] -
یک شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 12:4 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «آهنگ»

از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند

سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند؟!

شاعر: فاضل نظری


دو شنبه 11 بهمن 1391برچسب:فاضل نظری, سلمانی,الهه ی الهام,آهنگ, :: 11:43 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «دلباخته»

ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

شاعر: فاضل نظری


دو شنبه 28 دی 1391برچسب:فاضل نظری, سلمانی,الهه ی الهام,دلباخته, :: 11:40 :: نويسنده : حسن سلمانی

«طلسم»

 در گذر از عاشقان رسید به فالم
دست مرا خواند و گریه کرد به حالم

روز ازل هم گریست آن ملک مست
نامه تقدیر را که بست به بالم

مثل اناری که از درخت بیفتد
در هیجان رسیدن به کمالم

هر رگ من رد یک ترک به تنم شد
منتظر یک اشاره است سفالم

بیشه شیران شرزه بود دو چشمش
کاش به سویش نرفته بود غزالم

هر که جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از که بنالم

شاعر: فاضل نظری

دو شنبه 15 دی 1391برچسب:, :: 11:38 :: نويسنده : حسن سلمانی

 بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمی روید، چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد
قیمت لب های سرخت روزگاری بشکند

دو شنبه 20 دی 1391برچسب:فاضل نظری, سلمانی,گل سرخ,زلف, :: 11:32 :: نويسنده : حسن سلمانی

 به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

شاعر: فاضل نظری

دو شنبه 17 دی 1391برچسب:فاضل نظری, سلمانی,نشد,سکوت, :: 11:29 :: نويسنده : حسن سلمانی

 بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه ی مسئله هاست

شاعر: فاضل نظری

دو شنبه 11 دی 1391برچسب:فاضل نظری, سلمانی,مهتاب,سکوت, :: 11:23 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « چاقو»

هی چاقوی کند کهنسال!

زیر باران این همه پَر

ردّ گلوی چند پرنده را پنهان خواهی کرد؟

به آشپزخانه ات برگرد

چیزهای بسیاری هست که

هنوز به تساوی تقسیم نکرده اند!

سید علی صالحی

یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 9:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

«یهودا»


مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را

فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را



نسیم مست وقتی بوی گل می داد حس کردم

که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را



خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم ؟

خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را



خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست

چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را!



کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست

چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را ؟!



نمی دانم چه نفرینی گریبان گیر مجنون است

که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را!



چه خواهد کرد با ما عشق؟! پرسیدیم و خندیدی

فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

شعر: فاضل نظری

هدیه: مسعوده


چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 9:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

«راز»

هم دعا کن گِره از کار ِ تو بگشاید عشق

هم دعا کن گِره ی تازه نیفزاید عشق!



قایقی در طلبِ موج به دریا پیوست

باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق



عاقبت راز ِ دلم را به لبانش گفتم

شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق



شمع روشن شد و پروانه در آتش گُل کرد

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق



پیله‌ی رنج ِ من ابریشم ِ پیراهن شد

شمع حق داشت! به پروانه نمی آید عشق

شعر: فاضل نظری

هدیه: مسعوده

چهار شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 9:32 :: نويسنده : حسن سلمانی



«فکر کن من هم...»

پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم

مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم



تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن

تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم



مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم

یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم



کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم

تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم



تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من

پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم.

شعر:فاضل نظری

هدیه: مسعوده

چهار شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 9:30 :: نويسنده : حسن سلمانی


«هراس»



رسیده‌ام به خدایی كه اقتباسی نیست

شریعتی كه در آن حكم‌ها قیاسی نیست


 خدا كسی ست كه باید به دیدنش بروی

خدا كسی كه از آن سخت می‌هراسی نیست


 به «عیب پوشی » و « بخشایش» خدا سوگند

خطا نكردن ما غیر ناسپاسی نیست.


به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل

كه خودشناسی تو جز خدا شناسی نیست


 دل از سیاست اهل ریا بكن،خود باش

هوای مملكت عاشقان سیاسی نیست

شعر:فاضل نظری

هددیه: مسعوده

چهار شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 9:26 :: نويسنده : حسن سلمانی


«زمستان...»

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

كسی سر بر نیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند

كه ره تاریك و لغزان است

وگر دست محبت سوی كسی یازی

به اكراه آورد دست از بغل بیرون

كه سرما سخت سوزان است

نفس ، كز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریك

چو دیدار ایستد در پیش چشمانت

نفس كاین است ، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیك ؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چركین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای

منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم

منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست ، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را كنار جام بگذارم

چه می گویی كه بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یكسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین

درختان اسكلتهای بلور آجین

زمین دلمرده ، سقف آسمان كوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

هدیه : مسعوده جمشیدی


شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 10:36 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«پریا...»

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
 



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:شاملو,پریا,الهه ی الهام,سلمانی, :: 14:58 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«کتیبه...»

فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
 زن و مرد و جوان و پير
 همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي
 و با زنجير
 اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
 به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
 تا زنجير
 ندانستيم


ادامه مطلب ...
پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:اخوان,کتیبه,مسعوده,سلمانی, :: 14:45 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «زیباترین...»

زیباترین قول تو این است

که هرگز باز نخواهی آمد.

زاده ی قول تو هستم

در غبار.

پس می دانم

که رنج در خانه است

در انتهای پله ها خانه دارد

تنها انزوای من است

که در باران مرا شکر می کند

که تا صبح فردا

زنده هستم

چرا تمام هفته را با پاروی شکسته

در رودخانه ماندم؟!

خانه کوچک بود

در خلوتی خانه

از میان همه ی عادت ها

و سوگندها

فقط تو را صدا کردم.

زیباترین قول تو این است

که هرگز باز نخواهی آمد.

احمد رضا احمدی

کتاب: ویرانه های دل را به یاد می سپارم

پنج شنبه 20 آذر 1391برچسب:احمدرضااحمدی,سلمانی,قول,زیباترین, :: 13:48 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« بر من بتاب»

چندان به تماشایش نشستیم...


که بامدادی دیگر بر آمد...


و بهاری دیگر...


از چشم اندازهای بی برگشت در رسید...


از عشق تن جامه ای ساختیم روئینه...


نبردی پرداختیم که حنظل انتظار بر ما گوارا آمد...


ای آفتاب که بر نیامدنت...


شب را جاودانه می سازد...


بر من بتاب...


پیش از آنکه در تاریکی خود گم شوم..!


شعر: شمس لنگرودی

هدیه: نیروانا جم


پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:نیروانا,شمس,الهه الهام, :: 13:19 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« زیباترین... »
 
زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد.
زاده ی قول تو هستم
در غبار.
پس می دانم
که رنج در خانه است
در انتهای پله ها خانه دارد
تنها انزوای من است
که در باران مرا شکر می کند
که تا صبح فردا
زنده هستم
چرا تمام هفته را با پاروی شکسته
در رودخانه ماندم؟!
خانه کوچک بود
در خلوتی خانه
از میان همه ی عادت ها
و سوگندها
فقط تو را صدا کردم.
زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد.
احمد رضا احمدی
کتاب: ویرانه های دل را به یاد می سپارم
چهار شنبه 11 آذر 1391برچسب:, :: 15:26 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «غزل... »

کبریت زدم

تو برای این روشنایی محدود

گریستی.

احمد رضا احمدی

کتاب:ویرانه های دل را به یاد می سپارم

سه شنبه 13 آذر 1391برچسب:, :: 16:18 :: نويسنده : حسن سلمانی
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان