الهه ی الهام
انجمن ادبی
« پایدار»
گفتم هنوز هم در جنگل بزرگ نشمرده ایم برگ درختان سبز را غافل که برگ ها هر یک نشانه ای ز شهیدی ست در جهان و هر درخت، دار هر دار در کمینِ انسان پایدار « قدرت و قلم»
پنداشت او - قلم در دست های مرتعشش باری عصای حضرت موساست. می گفت: «اگر رهخا کنمش اژدها شود ماران و مورهای این ساحران رانده ی وامانده را فرو بلعد.» می گفت: « وز هیبت قلم فرعون اگر به تخت نلرزد دیگر جهانِ ما به چه ارزد؟» ** بر کرسی قضا و قدر قاضی بنشسته با شکوه خدایان تندخو تمثیل روز قیامت انگشت اتهام گرفته به سوی او: « برخیز! - از اتهام خود اینک دفاع کن این آخرین دفاع پیش از دفاع، زندگیت را وداع کن!» ** می گفت متهم: «یک دم امان دهید تا آخرین سپیده تا آخرین طلوع زندگی ام را نظاره گر شوم.» ** پیش از سپیده دم که فلق در حجاب بود بر گِردِ گَردنش اثری از طناب بود و چشم های بسته ی او غرق آب بود. ** در پای چوب دار هنگام احتضار از صد گره، گرهی نیز وا نشد موسی نبود او در دست های او قلمش اژدها نشد. « ارزش انسان» دشت ها آلوده ست در لنجنزار، گل لاله نخواهد رویید در هوای غفن، آواز پرستو به چه کارت آید؟ فکر نان باید کرد و هوایی که در آن نفسی تازه کنیم گل گندم خوب است گل خوبی زیباست ای دریغا که همه ی مزرعه ی دل ها را علف هرزه ی کین پوشانده ست هیچ کس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست و زمانی شده است که به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست. « افسانه ی مردم»
دیدم او را آه بعد از بیست سال گفتم: این خود، اوست؟ یا نه، دیگریست چیزکی از او در او بود و نبود گفتم: این زن اوست؟ یعنی آن پریست؟ ** هر دو تن دزدیده و حیران نگاه سوی هم کردیم و حیران تر شدیم هر دو شاید با گذشت روزگار در کف باد خزان پرپر شدیم ** از فروشنده کتابی را خرید بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد خواست تا بیرون رود بی اعتنا دست من در را برایش باز کرد ** عمر من بود او که از پیشم گذشت رفت و در انبوه مردم گم شد او باز هم مضمون شعری تازه گشت باز هم افسانه ی مردم شد او. موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|