الهه ی الهام
انجمن ادبی

 

« دوست»

« چه کسی دوستت خواهد داشت؟»
- آینه رو به پیرمرد این را گفت –
« با کمانی که می کشی بر پُشت،
با جوانی رفته بر بادت،
چه کسی می کند دگر یادت؟
افعی چوبی ات نباشد اگر
دستگیری برای دست تو نیست،
مَردِ رویا مُرده ی تنها
با چه امید زنده ای تو دگر؟
یک اتاق و میز و ظرف غذا
تخت و آمپول و شیشه های دوا
آخرین ایستگاه زندگی ات،
تیم یا بیم، یا هر آن کجارستان
جای خوبی نیامدی پیری،
هیچ کس تو را نمی خواهد،
کُنج این خرابه می میری.»
***
پشت کرد به آینه
با خود گفت:
« بانویی که دیدمش امروز؛
زیر و رویی سفید بر تن داشت،
او که از قرص خود به من بخشید؛
آن کسی که نگاه روشن داشت،
او که گل های شمعدانی را
در حیاط سینه ی من کاشت
او که من را فقط برای خودم
در ته خطّ زندگانی خواست؛
شک ندارم که دوستم دارد.
گرچه هرگز نگفته خود این را
جز زبان نگاه، می دانم
بی گمان دوستم خواهد داشت!»
 
حسن سلمانی
 
 
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:دوست,بانو,سفید,روشن, :: 12:37 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « بی قرار»

 

گویا قرار نیست بی قرار نباشم

یک دم به راه تو چشم انتظار نباشم

می ترسم از طلوع نگاهت به دیگران

من را نبینی و در آن مدار نباشم

 

حسن سلمانی

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:بیقرار,انتظار,طلوع, :: 9:18 :: نويسنده : حسن سلمانی

مارک تواین تخلص سامورست لنگهور کلمنس، یکی از بزرگ ترین نویسندگان داستان نویس آمریکاست. او کودکی اش را در هانیبال، روستایی در کنار رود میسی سیپی گذراند.

تواین تحصیلات زیادی نداشت در سال 1853 او هانیبال را ترک کرد و در چاپخانه هایی در قسمت های مختلف کار کرد و پس از مدتی به عنوان راهنمای یک کشتی بخار بر روی رودخانه ی میسی سیپی کار کرد.

 با پیدایش جنگ داخلی آمریما(1861تا1865) او به حرفه ی روزنامه نگاری روی آورد. در سال 1863 بود که نخستین بار از تخلص مارک تواین به معنی «دو کله» که در اصطلاح دریانوردی واحد اندازه گیری عمق آب برابر با شش پا است، را به کار برد.

در سال 1867 به اروپا و هُلی لند(سرزمین مقدس) مسافرت کرد. سال 1869 گزلرش سفرش را به نام «پاکدلان دور از کشور» منتشر کرد. معروفترین کتابهایش عبارتند از:ماجراهای تام سایر(1876)وشاهکارش ماجراهای هاکل بریفین(1884)یک یکه دنیائی در دربار شاه آرتور اثر انتقادی بود که در سال 1869منتشر کرد.

سرانجام در دهه1880میلادی مارک تواین چاپخانه خودش را دایر کرد.اما پس از چند سال ورشکته شد.هر چند این امر او را از نوشتن باز نداشت او حتی سخنرانی های بسیاری در کشور های مختلفدنیا ایراد کرد.درهمین هنگام مصیبت و ماتم به او روی آوردودر عرض پنج سال دو دختر و زنش اولیویا را از دست داد.

آثار او اکنون تیره وتار بنظر می آیندزیرا منعکس کننده تردیدهای وی درباره دین و سرنوشت انسان است.در تاریخ21آوریل1910 تواین بخاطربیماری قلبی درگذشت.

 

مارک تواین بزرگترین طنز پرداز در ادبیات آمریکا انگاشته میشود.گفته میشود که سبک واقع گرایانه نثر نویسی وی بر بسیاری از نویسندگان تاثیر گذاشته است.

سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, :: 12:44 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«أگدن ناش»
أگدن ناش به سال1902در رای نیویورک به دنیا آمد.او نویسنده آمریکائی معروف اشعار طنز و انتقادی است.او سبک شعری متمایزی در شعر طنز خلق کرد.
گر چه ناش بخاطر سبک طنزش معروف است ولی اشعارش همیشه درونمایهمهمی داشته است وجامعه آمریکائی وحماقت آنرانمایان ساخته است.
بنا بر عقیده ناش ،جامعه مدرن آمریکائی در حالت بهت وگیجی است
وهمچنین آن را مضحک و احمقانه می انگارد.او بر این باور بود که
طنز و بذله گوئی برای بقاء در دنیا لازم است.
 
اکثر اشعار وی مصراعهای کوتاه و بلند دارند. او اغلب جملات را به
چندین مصراع کش داده است تا قافیه های خنده دار ایجاد کند.
 
نخستین مجموعه اشعارش به نام(بد بیاری) در سال1931 منتشر شد.
 
در سال1945اثر(سالهای سال پیش)او چاپ شد. مجموعه اشعار دیگر
وی مانند(تو نمیتوانی از اینجا به آنجا برسی1957،سگهای پیر رو به
عقب پارس میکنند1972 و جانمانده بودم از 1975چاپ شدند).
این دو اثراخیرش پس از مرگ وی منتشر شد.بسیاری از اشعار وی
نخستین بار در مجله نیویورکر چاپ شد.
اگدن ناش در سال 1971 دیده از جهان فرو بست.
زین العابدین چمانی
 
سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, :: 12:39 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«نیایش واپسین»
در سکوت مرگبار کوفه
در غریو بی صدای بیداد
مردی از تبار عشق
به تکاپو افتاد
تا بگیرد داد مظلوم از ظلم
تا نشاند به لبان بسته
سایه ای از خنده
تا بچیند ز رخ کودک بی فردا
اشکهای نم نم که روان گردیده
از هجوم بیداد
از غم بی پدری
از نبود نانی که کند سیر دلش
در دل یک شب استبدادی
مرد عاشق برخاست
بدره ی عشق به دوش
کوی و برذن پیمود
با تلنگر در هر خانه که غم پنهان بود
که غم بی پدری سخت و جانفرسا بود
به صدا در آورد
سهمی از عشق گذاشت
و روان شد سوی یک کوی دگر
که صدایش می کرد
مادر دلخسته، کودک بی فردا، قُمری لب بسته
کودکان کوفه، مادران تنها
توی شب های سیاه
منتظر می ماندند
تا که باز آواز مرد عاشق شنوند
بنوازد در را
ذره ای عشق گذارد بر در
و روانه گردد سوی یک کوی دگر
که طنین غم و داد
خواهد از عشق و وفا استمداد
در فضای کوفه
مردکی پُر کینه
دل شب می کاوید
تا که پیدا سازد
مرد عاشق پیشه
که صداقت می کاشت در دل و اندیشه
مردک پُر تلبیس
عهد و پیمانی داشت
با شب و با ابلیس
آرزو داشت که باز
خنده زنجیر شود
غم و درد و گریه
باز پاگیر شود
بی درنگ جمع شود
بذر عشق از کوفه
در سحرگاهی تار
در دل ماه صیام
در شب لیله ی قدر و شب نوزدهم
مرد عاشق برخاست
سوی مسجد آمد
تا که سر را ساید
بر در قبله ی عشق
با خدا راز کند
بر سر سجده ی عشق
تا بخواهد از یار
کودکان فردا
بی غم و غصّه و رنج
زندگی ساز کنند
عشق آغاز کنند
مادران تنها
همسران غمگین
بی محابا نکنند به تباهی تمکین
مرد عاشق پیشه
سر که بر سجده گذاشت
دست ابلیس از پشت
به فلق زد انگشت
گل عاشق را چید
بذر کینه پاشید
تیغ زهرآلودش
فرق عاشق یشکافت
خون گلگونه ی عشق
سجده را رنگین کرد
مرد عاشق پیشه
به خدا تمکین کرد.
نیروانا
دوست و همکار الهه ی الهام
 
 
سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, :: 12:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«آنیما و آنیموس»
آنیما: روان زنانه ی درون مرد
آنیموس: روان مردانه ی درون زن
درون هر انسان، روانی از جنس مخالف وجود دارد. این روان ناخودآگاه و جنس مخالف درون، آنچنان دنیای شگرفی دارد که انسان هر چه بیشتر به آن آگاه شود، دنیای درون و بیرونش از تعادل بیشتری بهره مند خواهد شد.
پدیده ی تکراری عشق بهترین نمونه برای نشان دادن آنیما(روان زنانه ی درون مرد) و آنیموس( روان مردانه ی درون زن) است.
پس از این که انسان به سن بلوغ می رسد و توانایی تشخیص و تمییز و علاقه به جنس مخالف را می یابد؛ در واقع به مجرد آگاهی از هویت جنسی، پدیده ی فرافکنی توسط روان مردانه یا زنانه انسان بر روی جنس های مخالفِ دوست و آشنا، آغاز می گردد و عشق های ساده و اولیه شکل می گیرد که البته بیشتر منجر به شکست می شود.
اسطوره ها بر این باورند که انسان ازلی ، نر- ماده یعنی دوجنسی بوده است.
افلاطون می گوید: خدایان، نخست انسان را به صورت کره ای آفریدند که دو جنسیت داشت. پس آن را به دو نیم کردند به طوری که هر نیمه ی زنی از نیمه ی مردش جدا افتاد و به همین دلیل است که هر انسانی به دنبال نیمه ی گمشده ی خود سرگردان است و وقتی که به زن یا مردی برمی خورد، فکر می کند که نیمه ی گمشده ی اوست و این در حالیست که نیمه ی گمشده ی هر کسی درون خود اوست.
نیکلاس برایف معتقد است: انسان نه تنها موجودی جنسی بلکه دوجنسی است و مردی که با خصوصیات زنانه ناخودآگاهش در ارتباط نباشد موجودی است که توسط کیهان تسخیر و رباط گونه اداره می شود. زنی هم که با مرد درونش در ارتباط نباشد، زنی است بی شخصیت، بی هویت و بدون هدف و انگیزه.
یونگ می گوید:در نهایت، انسانی به کمال انسانیت خود می رسد که آنیما و آنیموس در او به وحدت و یگانگی کامل برسند. کارل گوستاو یونگ، یکی شدن آنیما و آنیموس را ازدواج جادویی خوانده است و در واقع اصلی ترین بنیان روان آدمی را آنیما و آنیموس می داند.
آنیما در رویاها و تخیلات و نقاشی ها و شعرها و داستان ها به صورت معشوق رویایی و مادر تجلّی می کند؛ همانطور که بروز آنیموس به صورت عاشق رویایی و سوار اسب سفید است که از راه های دور از دل جنگل تاریک و پشت کوه ها و آن سوی دریا ها خواهد آمد و از او خواستگاری خواهد کرد.
شناخت آنیما و آنیموس در انسان می تواند منشاء خلاقیت های هنری و ادبی و نیز ایجاد تعادل روانی در شخص شود و او را در برقراری روابط عاطفی و انسانی با دیگران کمک کند و شخصیت او را تعالی ببخشد.  
 
سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:آنیما,آنیموس,مرد,زن, :: 12:32 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« الهه ی عشق»
الهه ی عشق به ستاره ها آموخت که عاشق ماه شوند و من آموختم که عاشق تو باشم. عشق که همه ی وجودم را گرفته بود، تقدیر شیرین آرزوهایم شد و من – یعنی این عاشق نوپای تازه نفس – با مرگ هر روز مولود روز را منتظرم.
آری، الهه ی عشق که عاشقی آموخت، فرهاد کوه های غم! تو را نیاموخت که مهربان باشی و نگفتت که لحظه های دوری را که لحظه های فریادهای مرگبار نیستی است به خاطر بسپاری تا بدانی، بدانی که این بیچاره ی « بی چرا ترین کار عالم عشق» همه ی داراییِ ندارِ خود را می دهد تا دلتنگی اش لحظه ای بمیرد.
این بار، میترای روزگار من اگر ستاره را رصد کنی، دلتنگِ ماه است چه رسد به من که عاشقی از ستاره آموخته ام.
زهرا اروجلو
عضو انجمن ادبی الهه ی الهام
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« بالا»
چه قدر عاشقانه می تازد
سمن قلب من
برای آغوش تا همیشه پُر شکوهت
ببین!
تپش های پُر از شوقش
تا خود فلک رفته است.
مجنون تر از لیلی
گلبرگ دستان لطیفت را
شکوفا کن،
برای گم شدن
در معراج گل شدن.
سمیرا میرزا جانی
عضو انجمن ادبی الهه ی الهام
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: 16:11 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«بهار»
بهار تو چه نام قشنگی!
حسّ تازه شدن
بهار، چه بو و برنگی!
رها شدن از خود
غرق بو شدن
نفس نفس زدن از دویدن بسیار
بهار حرف ندارد
با این هوای پُر از پاک
که گنجشک های عاشق باران
سر نشستن روی بلندترین و ضخیم ترین شاخه های درخت
چه قدر شلوغ می کنند؟!
بهار حرف ندارد!
حتی پرنده ها برای شنیدن صدای پای تو
چراغ های زبان را خاموش کرده اند.
بهار حرف ندارد!
تنها هوا دارد
و حسّ بلعیدن، شعله می کشد در تمام رگهایم
بهار، آمدن توست
از قرن های دوی به نام فاصله.
بهارِدیدن رویت
به یاد غروب های جمعه ات...
و بی صدا گریستن
درون قلب خسته ام
در هر دم و هر بازدم
من بهار می خواهم
بهار حرف ندارد...
سمیرا میرزاجانی
عضو انجمن ادبی الهه ی الهام
 
 
 
 
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: 16:7 :: نويسنده : حسن سلمانی

«دوبیتی»

نرگس مست تو انگار شرابی دگر است

حالم از دست تو انگار خرابی دگر است

من شیدا چه کنم تا که شوم هاله ی دوست

هاله ی وصل تو انگار سرابی دگر است

غلامرضا حاجی محمد

یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, :: 12:40 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«شنبه ی آخر»
امروز شنبه است. یک، شنبه ی عزیز دیگر... و شاید فقط همین یک، شنبه برایمان مانده باشد!
نمی دانم ما که نباشیم میز و نیمکت های خالی اینجا یادآور خنده های دوستانه و نقدهای کوبنده ی ما می شوند؟! یا نمی دانم بعد از ما کسی هست تا برای فضای خالی و سکوت کلاس، غزل های ناب حافظ را بخواند؟!
نمی دانم بعد از ما تخته ی بهاری کلاس- به قول یکی از خودِ ما- ،الهه ی الهام کدام دیوار و یا کدام پنجره می شود؟! و من یک چیز دیگر، یک چیز مهم دیگر را هیچ نمی دانم؛ بعد از این چند نفر یاد من و سلمانی و بچه ها می افتند و کدام یکی شان شاید با آن «توی همیشه غایب»شان، سری به اینجا، به روح من و قلب جامانده ی من می زنند؟! راستی درِ کلاس چند بار دیگر کوبیده می شود و چند نفر دیگر شاید شرمنده از تاخیرشان، پشت آن می ایستند؟!
و من این همه وقت چه قدر دلم می خواست فریاد بکشم و به شما – نه فقط توی همیشه غایب- بگویم دوستتان دارم و دلتنگتان می شوم؛ با همه ی حرف ها و شوخی هایی که شاید دلم را رنجانده باشد. و حالا هر کسی که هستی و می شناسمت و می شناسی ام می گویم:« بیایید دانه باشیم نه سیب.»
خدانگهدارتان باد ای همنشینان شنبه های گرمِ دوست داشتنی ام!
زهرا اروجلو
عضو انجمن ادبی الهه ی الهام
 
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:36 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« حیله ی جنگل»
ترس در وجود زن رخنه کرده بود. لرز شدیدی به اندامش افتاده بود که باعث می شد خودش را سفت کند و پاهایش را بیشتر به هم بفشارد تا مرد متوجه لرزش او نشود.همانطور که روی نیمکت چوبی نشسته بود، دست هایش را میان پاها فرو برد و شانه ها را به سمت بالا کشید طوری که سرش میان آن ها قرار گرفت.
مرد پشت به زن در حالیکه آتش بخاری را با ریختن هیزم در آن می افروخت سعی داشت به خودش مسلط باشد و طوری وانمود کند که وجود سنگین زن را احساس نمی کند.
هر دو در تب و تاب بودند. بارش دانه های کریستالی برف از آسمان و سفیدپوش شدن زمین و درختان و کلبه ی کوچک میان جنگل، سرما، ترس و سکوت، اضطراب را زیادتر می کرد.
کلبه در حال گرم شدن بود و لرزش تن زن کمتر شده بود. آرزوی بودن در چنین جایی را سالیان زیادی با خودشان یدک کشیده بودند.
تنها، دور از تمام انسان ها، دور از بی عدالتی ها، دور از نیرنگ ها و ریاکاری ها، حال تنها درون کلبه ای تنها، در دل انبوهی از درخت، درختانی که سایه سار سبزشان را به یمن ورود این دو سفید پوشانده بودند تا رنگ آرامش و عشق را به آنان هدیه کنند. برای زیادی برای گفتن بود. هر کدام در انتظار شکسته شدن قفل سکوت توسط دیگری بودند. مرد بر روی صندلی چوبی کنار بخاری نشست. صدای جیرجیر صندلی بلند شد و برای لحظه ای سکوت شکسته شد.لحظات به سختی می گذشت. حالا رو به روی هم بودند. دیدار اول نبود ولی تازه تر از هر زمان می نمود.
طپش قلب ها تندتر شد. هیچ کدام جرات نگریستن در چهره ی دیگری را نداشتند. همه چیز مهیای گذراندن یک شب زیبا و به یادماندنی بود.
زن با خود می اندیشید می تواند در یک آن از جایش برخیزد و خود را در آغوش مرد رها کند. مرد در حالی که چشم هایش را بسته بود فکر کرد وقت آن است که نشان دهد تا چه حد از وجود معشوقه اش غرق در لذّت است. امّا هیچ کدام نتوانستند. گویی پاهایشان، دست هایشان، مغز و فکرشان یاری نمی کرد.
لحظه ها و ثانیه ها و دقیقه ها می گذشت. وضع به همان شکل باقی مانده بود. ناگاه طبیعت وحشی به ستوه آمد. درختان سر به فلک کشیده دست به دست هم تکانی به خودشاندادند که منجر به صدای مهیبی شد. برف ها با صدای وهم انگیز از روی شاخه ها بر روی زمین فرو ریختند و رعب و وحشتی در دل آنان به وجود آوردند طوری که وحشت زده از جایشان برخاستند و برای حفظ یکدیگر از آسیب، در آغوش هم قرار گرفتند. زن فریاد بلندی کشید و مرد با دست های قوی و نیرومندش او را همچون پرنده ای به زیر بال هایش گرفت و فشرد . زن آرام گرفت. غرش بیرون از کلبه فرو نشست و آرامش به جنگل بازگشت.
حیله ی جنگل گرفت و ...
زهرا محمدی
نویسنده ی رمان« کابوس»
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:34 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« پوچی»
دخترک پوچی را به تمامی می خواست
او در آن وادی سرگردانی
در پی یافتن مقصودی
سر به بالین تماشا می رفت
آشیانش را
پر مرغان صداقت
سوی مرداب سبکباری ها
با چنان اندوهی
بی صدا می بردند
او دگر می دانست
مقصدش پوشالی است
تو خالی است
چهره اش را پوشاند
دست هایش گفتند:
«چهره می پوشانی؟
تو خودت خواسته ای
مقصدت پوچ شود
رهروت تار شود»
دخترک می گریید
و نمی دانست او
در سراپرده ی یک حسّ غریب
چشمه ای می جوشد
چشمه ای آبی رنگ
و صدایی در آن
دخترک را می خواند:
«باز کن چشمت را»
ولی افسوس که آن حسّ غریب
دخترک را آشفت
دخترک خسته و رنجور و غمین
پای در راه نهاد
با شتابی خالی
سوی گورستانی
جشن روییدن خود را در خاک
به تماشا بنشست.
نیروانا
دوست و همکار الهه ی الهام
 
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« آشیان»
آشیانش را سیمرغ
بر فراز قلّه ای پهناور
چون نگینی خالی
به عبث ساخته بود.
او نمی دانست
آشیان ساختنش
چون تبی وهم آلود
چون حبابی خالی
در درون قفس تنگ تنش
به تلاطم بسته است
و در این تیرگی جانفرسا
دخترک گریان بود
او برای طپش قلب و تنش
پی جایی می گشت
پی یک بستر گرم
به عبث بود خیال خامش
توی یک جاده ی بی فردا
مقصد رهرو ما
چاله ای بود پُر از عقرب و مار
عقرب و مار برایش خواندند:
« آشیانت اینجاست»
دخترک قلبش را به تانی بگرفت
و برای طپش قلب و تنش
ضجّه ای نالان کرد
ضجّه اش را قلبش به تمامی بگرفت
و تمام قلبش
ضجّه ای شد خاموش
آشیان ساخته شد
عقرب و ما تنش را بردند
توی آن چاله ی تنگ
و رهایش کردند
سالیانی بگذشت
رهگذاری شادان
در شبی مهتابی
ناگهانی لغزید
استخوانی را دید
خنجرش را برداشت
استخوان خالی بود
استخوان چون تسبیح
گردن آویز وجودش گردید
وندایی مبهم
از درون تسبیح
رهرو شادان را توی یک قاب سیاه
به توجه واداشت.
دخترک می خندید
رهگذر گریان شد
قاب را هم برداشت
جامه دانش را نیز
با شتابی خالی
راه خود را کج کرد
دخترک می خندید
آشیان یافته بود.
نیروانا
دوست و همکار الهه ی الهام
 
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:27 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

معنی واژه نیروانا:
نیروانا کلمه ایست از زبان سانسکریت؛
1-      طبق آیین بودا هر فرد انسان باید مراحلی را در اخلاق و سلوک بپیماید تا به مرحله ی کمال و «فنا» که بودا آن را نیروانا نامد برسد.
2-      فرو نشاندن آتش نفس یعنی آن جنبه ی حیوانی معصیت خیز که به حکم«کارما» در سرشت بشر برای ادامه ی حیات موجودات است و همیشه انسان را زمین گیر می کند و این عمل به وسیله ی پرورش جنبه ی مخالف آن جنبه ی حیوانی صورت می گیرد.
فرهنگ معین

 

شنبه 8 مهر 1391برچسب:نیروانا,فنا,کارما, :: 14:24 :: نويسنده : حسن سلمانی
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان