الهه ی الهام
انجمن ادبی

« معرفی تولستوی »

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم.

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟

تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.

هدیه: محمد بوتیماز

دو شنبه 20 خرداد 1392برچسب:تولستوی,بوتیماز,الهه ی الهام, :: 11:53 :: نويسنده : حسن سلمانی

 
«تلاقــــی»

سکوت،سکوت،سکوت.این زیرزمین لعنتی حالا بجز سکوت ،بجزنور زرد ولرزان یک لامپ شل شده ،بجز این سقف کوتاه و دیوار های سیمانی وباز این میز چوبی قدیمی لق شده،هیچ چیز دیگری ندارد.

گاهی از شیشه ی شکسته پنجره روبه حیاط،ازروبه رویم، باد سردی دست جلو می آورد وموهای به هم ریخته ام را ازجلوی چشمانم کنار می زند.خنکی خشک این جابرایم زجرآور است.چشم هایم می سوزند.نمی دانم ساعت چند است...حتماازنیمه شب گذشته ... .بیچاره مادرم ازسرشب چند بارآمد وبی سر وصداخبرم را گرفت وباز باهمان اندوه پیدا رفت ،شاید خوابیده باشد.حالا دیگر نه پدر ونه مادرم،هیچ کدامشان ،مرا ازاین شب زنده داری های بی موقع منع نمی کنند.گرچه نگرانی شان را خوب احساس می کنم ،اما از درک آن باز می مانم. 

خدایا!چه می شوداگر همین الان پدرم باهمان موهای شاخ شده وهمان چشم های حاکم و سلطه جویانه بیاید ودعوایم کند که:«آخه بچه!این کارها یعنی چه؟مگر دیوانه شدی که این فکرهای غلط توسرت است؟»وبعد برای این که ثابت کند که در اشتباهم،گوشی راپرت کند طرفم وبگوید:«حرف بزن پشت خط هستند .سالم وسرحال...» یامادرم دست به کمرپله های زیر زمین رایکی یکی پایین بیاید در حالی که ازکمر درد شکایت دارد ،ازمن وازاین رفتار های بچگانه ای که به یک دختر پانزده ساله نمی ماند،وباز مثل همیشه بگوید:«چقدر نازک نارنجی هستی .» بگوید:«همه چیز رو به راه است.»و... چه می دانم ازین حرف های همیشگی. اماهیچ چیز نمی گویند ،به من نمی پرند ودنبال ثابت کردن اشتباهم نیستند.می ترسم .می ترسم مبادا یقین داشته باشند به آنچه که به آن شک دارم.هیچ چیز نمی گویند وهمین سخت عذابم می دهد.اگر یک چراغ جادو داشتم ،هـــرسه بارش را آرزو می کردم برگردم به سی و پنج شب پیش.آه که اگر امشب ،سی وپنج شب پیش بودآن وقت...

آن وقت من همین جا روی همین میزنشسته ام وبه دیوارتکیه داده ام،درست روبه رویم،تو کف زیر زمین روی موکت آبی رنگ کهنه ای که زیر نور زرد این لامپ نفرت انگیز سبز دیده می شودنشسته ای.همان گوشی زوار در رفته ای که پشت نداشت و هی باتری اش در می آمد،در دستت است .فکر کنم یک نوار چسپ کامل را دورش چسپانده ای که برق می زند.هم چنان با خوشمزگی تمام ،پیامک های داخل گوشی ات را برایمان می خوانی.باخودم می گویم:«حتی اگر لیست خرید هم به این بشر بدهید بخواند ،چیزی از بانمکی گفتارش کم نمی شود.»سعی می کنم خنده ام را جمع کنم ،اما هنوز یک تبسم ملایم روی صورتم جا می ماند.کاغذرا بین دست هایم جا به جا می کنم وجمله ای که نوشته ام را ازاول میخوانم تا ادامه اش رابنویسم..."من آرزو دارم که خدای بزرگ روزی ،جایی،این جمع رادوباره دور هم جمع کند،وآن روز هم مثل الان دل هایمان پاک وصمیمی و نزدیک به هم باشد وچشم هایمان..."،می نویسم وزیر نوشته هایم را امضا می کنم.

_کمر باریک به ترتیب وزن نوبت توئه.بگیرش. 

گوشی را پرت می کنی یک طرف، مطمئنم خاموش شده.بالبخند شیرینی برگه کاغذ را ازمن می قاپی و چشم می دوزی به نوشته های من.خواهرت گوشی راپیدا کرده،روشنش می کند ویک آهنگ می گذارد."امشب در سر شوری دارم. امشب در دل ..."

باچشم های مشکی قشنگش به من چشمک می زند.با لبخند سرم راتکان می دهم وانتخابش راتایید می کنم.موهای بلند سیاهش ریخته روی شانه هایش،سفیدی صورتش وسیاهی حلقه های پیچ خورده موهایش همیشه مرا به یادماه وابرهای تیره دورش می اندازد.خدایی بگویم،هیچ شباهتی به او نداری.برگه را گرفته ای وته خودکار را می جوی،از روی میز پایین می آیم،دو زانو می نشینم ونگاهم روی تو بند می ماند. نغمه ی پرسوز آهنگ دلم را می خراشد"وز موی مه خود اثری جویم..."

آن روز ظهر وقتی از مدرسه بر گشتم هیچ کس طبقه پایین نبود.با این که جا کفشی پر بود از کفش ها ی جفت شده . مادرم در حالی که دستش را به دیوار گرفته بود، سلانه سلانه از پله ها پایین می آمد که گفت:«دختر عمویم وخانواده اش امروز رسیدندو تا وقتی کار های رفتن شان درست شود مهمان ما هستند.» .اولش نزدیک بود از خوشی بال در بیاورم و تمام آسمان این شهر دلتنگ را پرواز کنم،اما نا خودآگاه به خودم گفتم:این ها برای رفتن آمده اند،حواست باشد نباید دلبسته ی آن ها شوی ،نباید به آن ها عادت کنی و ازآن ها خاطره بسازی،نباید، هرگز نبایدرفتن شان آزارت دهد .زیر لب گفتم:آمده های رفتنی.خنده ام گرفت .چرا باید بترسم؟ .این قدر هم سست عنصر نیستم .پارچ آب را برداشتم وبه دنبال مادرم آمدم طبقه بالا.از در که وارد شدم،اولین کسی که در قاب چشمانم جا گرفت تو بودی .چاق که نه ،شاید تپل، سبزه رنگ، ویک خال بزرگ روی لپت که با نمک تر نشانت می داد.ومن نه به مژه های پر و بر گشته ات ،که به چشم های قهوه ای سوخته ای که تنگ غروب را در ذهنم تداعی می کرد حسودیم شد.هیچ شانزده ساله ای رابه بزرگی تو ندیده بودم پس برای این که لاغر تر تصور شوی ،صفت من شد اسم تو،کمر باریک .وتوهم هیچ وقت نپرسیدی چرا به اسم خودت صدایت نمی زنم؟.نجیــم یعنی ستاره وستاره یعنی دور... خیلی دور... .نمی خواستم ستاره من باشی . 

هنوز نگاهت روی نوشته های بی در وپیکر من است .لجم می گیرد.بلند می گویم: به آرزو هام می خندی ،به دست خطم، یابه امضام که یک هفته روی آن کار کردم؟زود باش آرزوی خودت را بنویس ... .پوز خندی می زنی وخودکار جویده شده ی بد بخت رابه طرف خواهرت دراز می کنی .با اشتیاق آن را ازدستت می قاپد وسریع شروع به نوشتن می کند .

آهنگ گوشی عوض شده ،تازه از آهنگ قبلی راحت شده بودم که این یکی به من شبیخون زد."هرچی آرزوی خوبه مال تو.هرچی که خاطره داری مال من... . یک آن دلم می لرزد.انگار قرار نیست ،این آخرین شب به آرامی بگذرد .نمی خندی .صورتت را بین دست هایت گرفته ای وبه زمین نگاه می کنی.احساس می کنم در دلت طو فانی بزرگ به پا شده است.باید آهنگ را عوض کنم ،باید بپرسم چرا ناراحت شدی؟ .ولی چشم هایت سرخ می شوند وتو مجبور می شوی با دست های چاقالو و گوشتی ات صورتت را بپوشانی .دلم می خواهد بنشینم کنارت وموهای کوتاه و فرفری ات را نوازش کنم،بعد محکم بزنم روی شانه ات که :هنوز نرفته ،دلت برای ما تنگ شده آقای کمر باریک؟ ... نمی دانم چرا این کار را نمی کنم.شاید می ترسم رویت زیاد شود وشاید از خودم می ترسم .ترجیح می دهم همین جا رو به رویت بنشینم وخودم را به آن راه بزنم که انگار که حالت را می بینم ودردت را احساس می کنم .اگر گردنم مثل زرافه ها دراز بود،از همین جا سرم را جلوی گوشت می آوردم وآهسته می گفتم:«تابلو برای این که گریه ات را کنترل کنی،باید چشم هایت راببندی،سه تا نفس عمیق بکشی وسعی کنی طعم آخرین بستنی که خورده ای را زیر زبانت بیاوری اینطوری گریه ات نمی گیرد.» . خودم برای چندمین بار عمیق نفس می کشم تابغضم را بخوابانم ؛اما هرکار می

شنبه 18 خرداد 1392برچسب:داستان,تلاقی,الهه ی الهام,مسعوده جمشیدی, :: 11:41 :: نويسنده : حسن سلمانی

« برای خردادی ها »

در تاریخ معاصر کشورمان خرداد یک ماه استثنایی و ویژه به شمار می رود.

دوم خرداد هفتاد و چهار و پیروزی اراده ی مردم و آزادی گفتمان،

سوم خرداد شصت و یک و آزادسازی خرمشهر،

چهارده خرداد شصت و هشت و ارتحال امام خمینی،

پانزده خرداد چهل و دو و آغاز نهضت اسلامی ایران به رهبری امام خمینی،

پانزده خرداد شصت و هشت و زعامت آیت الله خامنه ای و رهبری جمهوری اسلامی،

از همه ی این ها که بگذریم؛

عزیز ترین اتفاق خرداد ماه، تولد دوستان عزیزم؛ کاظم کلیچ و حسین صادقی است که این دو اتفاق مبارک را پیش از همه به خودم و بعد به دوستان الهه ی الهام تبریک می گویم و آرزو می کنم تا وقتی زنده ام روز تولدشان را جشن بگیرم !!! 

حسن سلمانی

یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:تولد,خرداد,کلیچ,صادقی, :: 10:38 :: نويسنده : حسن سلمانی

 نگاه کن که چگونه

فریاد خشم من

از نگاهم

شعله می کشد؟!

شاعر : احمد شاملو

هدیه: نیروانا جم

یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:شاملو,نیروانا,خشم,نگاه, :: 10:17 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « یاخشی دیر»

سوسوز قویو، سو دولدورسان سولانماز

دولماماقی دولماقیندان یاخشی دیر

ایشی دوشوب دوستو یادا سالانین

سالماماقی سالماقیندان یاخشی دیر

پاییز اولار رنگی قاچار یارپیزین 

دادی اولماز قیشدا قالان قارپیزین

پیس اوغلانین، پیس قارداشین، پیس قیزین

اولماماقی اولماقیندان یاخشی دیر

دئدیم آی محرّم غم آغارتدی باشیوی

سبب نه دیر یار آتیبدی داشیوی

مندن صونرا یاریم یولسا باشینی

یولماماقی یولماقیندان یاخشی دیر

شاعر: محرمعلی بدیعی

هدیه: زین العابدین چمانی

شنبه 11 خرداد 1392برچسب:یاخشی,شعر ترکی,هولاسو,اسلامشهر, :: 11:50 :: نويسنده : حسن سلمانی

 کنار پلک همین پنجره، نگاه کبود
خیال ساده تو، من، شبی که عاشق بود!
مرور می کنم آن روزهای زیبا را
و شادی تو و آن چشمهای عشق آلود
همینکه خواستم بگویم:"بی تو می میرم"
تو گفتی که میآیی دوباره، زود زود
به روی شانه من سر نهادی و گفتی:
"من عاشقم، ندانند مردمان حسود!"
نشان داغ لبت روی دستهای من است
دل تو یک شبه صد سال راه را پیمود
...
و ماه کامل امشب، برو ببین در آن
نگاه دخترکی را که بی تو غمگین بود.

عاطفه اسکندری

چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:عاطفه اسکندری,الهه ی الهام,شعر, :: 14:31 :: نويسنده : حسن سلمانی

 تقدیم به عسل بدیعی

 

حالا تو هم وصیت کرده ای

 

رگ های دستت را

به رودخانه ها پیوند بزنند

و ژنتیک لبخندت را

به باغهای پسته اهدا کنند

لااقل کفشهایت را از پشت در بردار

نمی خواهم ستاره های زمین خورده ی هالیوود

با کفشهای پاشنه بلند تو از زمین بلند شوند...!

                                                                                            محمود غیاثی

 
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:شعر,عسل بدیعی,الهه ی الهام,غیاثی, :: 14:20 :: نويسنده : حسن سلمانی

«دیدار به قیامت»

دیدار به قیامت ای تمام وهم ها، دروغ ها

ای تمام لحظه های عشق دار روزها

مرداب قیری جرم صدف شدن

ای هر آنچه نیست ها

مرا رها کنید

مرا رها کنید...

مرا رها کنید از بلور تیره ی سکوت ها!

میترا اخلاقی

 

دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:میترا,اخلاقی,شعر,قیامت, :: 11:29 :: نويسنده : حسن سلمانی

 یک روز یه ترکه...


اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛

خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛

یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم



یه روز یه رشتیه..

اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛

برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛

اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.



یه روز یه لره...

اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛

ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد



یه روز یه قزوینی یه...

به نام علامه دهخدا ؛

از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد



یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی

تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛

حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!!



و اینجوری شادیم

این از فرهنگ ایرانی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند.

چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:محمد بوتیماز,یک روز, قزوینی, الهه ی الهام, :: 9:8 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «دايره اي به مساحت زندگی»

 


مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماه ها پيش شنيده بودند. زمين ها را مي خريد. خانه ها را ويران مي کرد و ساختمان هايي مدرن بر آن ها بنا مي کرد.

پيشنهادهايش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه مي کرد. روستاها يکي پس از ديگري به دست او ويران شده بود. نوعي حرص عجيبی داشت. حرص براي زمين خواري...

همه مي دانستند که پيشنهادهاي مالي جذابش، اين روستا را نيز نابود خواهد کرد.

***

کدخدا آمد. روبروي مرد ايستاد. مرد در حالي که به دامنه ی کوه خيره شده بود گفت: کدخدا! همه اين املاک را با هم چند مي فروشي؟

کدخدا سکوتي کرد و گفت: در ده ما زمين مجاني است. سنت اين است که خريدار، محيط زمين را پياده مي رود و به نقطه اول باز مي گردد. هر آنچه پيموده به او واگذار مي شود.

مرد ملاک گفت: مرا مسخره مي کني؟

کدخدا گفت: ما نسل هاست به اين شيوه زمين مي فروشيم.

***

مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتي راه رفت. گاهي با خود فکر مي کرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه مي شد که چند گامي بيشتر برود و زميني بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپايه را پيمود...

غروب بود. روستاييان و کدخدا در انتظار بودند. سايه اي از دور نمايان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاييان نزديک مي شد.

زماني که به کدخدا رسيد، نمي توانست بايستد. زانو زد. حتي نمي توانست حرف بزند. بر روي زمين دراز کشيد و جان داد.

نگاهش هنوز به دوردست ها، به کوهپايه ها، خيره مانده بود.

کوهپايه هايي که ديگر از آن او نبودند...

لئوتولستوي

هدیه: محمد بوتیماز 

چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:زندگی,بوتیماز,تولستوی,الهه ی الهام, :: 9:0 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « بى اعتنايى يار، آسانتر از محروميت از ديدارش» 

دانشمندى را ديدم كه به محنت عشق زيبارويى گرفتار گشته است ، و راز اين عشق ، فاش شده است ، از اين رو بسيار ستم مى كشيد و تحمل مى كرد، يكبار از روى مهربانى به او گفتم : ((بخوبى مى دانم كه از تو در رابطه با آن محبوب كار ناپسندى سر نزده ، و لغزشى ننموده اى ، در عين حال براى دانشمندان شايسته نيست كه خود را در معرض تهمت مردم قرار دهند و در نتيجه از ناحيه بى ادبان ، جفا بكشند و به زحمت بيفتند.))

به من چنين پاسخ داد: ((اى دوست مرا در اين حال ، سرزنش نكن ، كه در اين مورد چنانكه صلاح دانسته اى ، بسيار فكر كرده ام ، ولى صبر در برابر قهر و بى اعتنايى يار، آسانتر از صبر به خاطر محروم شدن از ديدار جمال او است ، حكماى فرزانه گويند: ((رنج فراق بردن آسانتر از فرو خواباندن چشم از ديدار يار است .))

هر كه بى او به سر نشايد برد

گر جفايى كند ببايد برد

روزى ، از دست گفتمش زنهار

چند از آن روز گفتم استغفار

نكند دوست زينهار از دوست

دل نهادم بر آنچه خاطر اوست

گر بلطفم به نزد خود خواند

ور به قهرم براند او داند 

هدیه : 401

چهار شنبه 3 خرداد 1392برچسب:گلستان,401,یار,دیدار, :: 8:56 :: نويسنده : حسن سلمانی

« وفای به سوگند»


پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد ،او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباس هايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد .

او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نمي دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم .

پدر با عصبانيت گفت:آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو مي توانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا مي مرد چه کار مي کردی؟

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده مي گويم از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم، شفادهنده يکی از اسم های خداوند است ، پزشک نمي تواند عمر را افزايش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا .

پدر زمزمه کرد: «نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است «

عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد

و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالي که بيمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد.

پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت: چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سوال کنم؟

پرستار درحالي که اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد ،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.

هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نمي دانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان مي گذرد يا آنان در چه شرايطی هستند.

گرد آوری : 401




چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:401,وفای به سوگند,الهه ی الهام, سلمانی, :: 8:46 :: نويسنده : حسن سلمانی

 




فرشته ها میتوانند مرد هم باشند  


به سلامتی پدری که « نمی توانم» را در چشمانش زیاد دیدیم، ولی از زبانش هرگز نشنیدم


به سلامتی پدری که طعم پدر داشتن را نچشید ،اما برای خیلی ها پدری کرد

به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشد و  کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ، اما بچه اش خجالت می کشد به دوستاش بگوید « این پدر منه

 

سلامتی  پدری که شادی اش را با زن و بچه اش تقسیم میکند، اما غصه اش را با سیگار و دود سیگارش . . .



 

 

به سلامتی پدری که کفِ تمام شهر را جارو می زند تا زن و بچه اش کف خانه کسی را جارو نزنند

 


همیشه مادر را به مداد تشبیه می کردم ، که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر می شود
ولی پدر،
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ می کند
خم به ابرو نمی آورد و خیلی سخت تر از این حرف هاست
فقط هیچ کس نمی بیند و نمی داند که چقدر دیگر می تواند بنویسد 


وقتی پشت سر پدرت از پله ها می آیی پایین و می بینی چقدر آهسته می رود، میفهمی پیر شده  
وقتی دارد صورتش را اصلاح می کند  و دستش می لرزد ، می فهمی پیر شده 
وقتی بعد غذا یک مشت دارو می خورد ، می فهمی چقدر درد دارد، اما هیچ    چیز نمی گوید!
و وقتی می فهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو ست ، دلت می خواهد بمیری!


پدرم، تنها کسی است که باعث میشود، بدون شک بفهمم فرشته هاهم می توانند مرد باشند !

خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گردد!


بیاییم با هم عهد بندیم از این پس

هر فرد زحمتکشی میبینیم 
اون رو به عنوان فرشته ای
که
پشتوانه محکم فرزندانش است,
احترام کنیم: این فرشته شاید:
 
یک کارگر ساده باشد
یک کارگر شهرداری باشد
یک دستفروش باشد
یک پرستار باشد
و هر چه که هست
یک فرشته هست

 پدر عزیزم دستت پینه بسته ات را می بوسم و آرزو می کنم سایه ی مهرت که همان حمایت خداست ، همیشه بر سرم باشد.

 

 

پدر روزت مبارک

 

حسن سلمانی.محمد بوتیماز

چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:پدر,فرشته,سایه,الهه ی الهام, :: 8:9 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان