الهه ی الهام
انجمن ادبی

 

هوا بس ناجوانمردانه آلوده است
نه از بنزین
که از ظلم سیاه دشمن دژخیم و افسونگر
دلم بی پرواز می خواهد
دلم یک آسمان آبی بی باز می خواهد
نمی دانم چرا سیمرغ را مرغان نمی جویند
نمی دانم چرا از عطر آزادی دگر مرغان نمی گویند
هوا دلگیر دلگیر است
دلم آواز می خواهد
دلم یک نغمه ی لاهوتی دمساز می خواهد
نمی دانم چرا کز دین فقط رعب و ریا مانده
نمی دانم چرا در این فضای دینی حاکم
ریا هم رو سیا مانده؟!
خشنود آرام
دبیر زبان انگلیسی و مبلغ نماز و قرآن
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:20 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

آشنایی با ادبیات جهان
رابیندرانات تاگور
تاگور بزرگترین شاعر هندوستان معاصراست.او در شهر کلکته در یکی از متمولترین و فرهیخته ترین خانوادهای بنگال به دنیا امد.
پدرش دیبن درانات تاگور در نهضت براهمو ساماج چهره ای پیشتاز بود.
 
رابین درانات چهاردهمین فرزند خانواده بود.او در بین برادران،
خواهران و عموزادگان با استعدادش بالیدو نمو کرد.او تحت تعلیم
معلمان خصوصی بود.در سن هجده سالگی به بریتانیا کبیر رفت تا به تحصیل حقوق بپردازد.
 
در سال 1913تاگور به در یافت جایزه نوبل ادبیات به خاطر مجموعه اشعارش با عنوان گیتانجالی نائل شد.او همچنین شعری برای کنگره ملی هند سرودکه بعدها سرود ملی هند شد.سرود ملی بنگلادش با عنوان (أمار سونار بانگلا) نیز از سرودهای وئ است.
 
تاگور به زبان بنگالی به همان خوبی و قوت انگلیسی مینوشت.مجموعه اشعارش،داستانهایش،رمانها،نمایشنامه ها و مقالاتش بالغ بر26 جلد میشود.او همچنین بیش از بیست هزار ترانه نیز سروده است.پس از فوتش مردم خارج از هند این نابغه را فراموش کردند اما هنگامی که آثارش ترجمه شد نام واوازه اش در کشورهای غربی دوباره در سر زبانها افتاد.
 
او همچنین در نهضت ازادی هند شرکت جست.هم او بود که به گاندی لقب(ماهاتما)که به معنی(روح بزرگ)است را داد.
 
در سال 1901 مکتب جدید و بدیعی را در شانتین کتان تاسیس کرد که در حدود160کیلومتری شمال غربی کلکته واقع است.این مدرسه بعدها تبدیل به یک دانشگاه شد.
زین العابدین چمانی
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:13 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«گل خود شیفته»
حتماً برایتان پیش آمده که حادثه ای را پیش بینی کنید یا اتفاقی افتاده باشد و شما بگویید« می دانستم که این اتفاق می افتد.»یا به اصطلاح بگویید« به دلم افتاده بود.». این حس،کمابیش در وجود همه ی ما هست؛ شاید بشود آن را یکی از ودیعه های الهی بنامیم. بستگی دارد به این که آن را کشف کنیم و پرورشش بدهیم یا نسبت به آن بی تفاوت باشیم و سر به مهر رهایش کنیم؛ مثل خیلی از استعدادهای خدادادیمان که هرز می شود و به هدر می رود.
دانش آموز راهنمایی بودم و جادو شده ی تصویر و سینما! از میان همه ی هنرپیشه های زن آن روزها فقط یکی را می شناختم و قبولش داشتم. «سوسن تسلیمی» را می گویم. بیشترهم سن و سال های من او را با فاطمه بیوه ی شیخ حسن جوری در سریال سربداران می شناسند.همان طور که نقش آفرینی اش را در فیلم های « باشو، غریبه ی کوچک» و« شاید وقتی دیگر» استاد بیضایی تماشا می کردم؛ به دلم افتاده بود که « نمی ماند» و نماند و رفت. حرف از مرگ و میر نیست. حرف اینجاست که کسانی که دوستشان داریم و شاید بدون این که بدانند که چه قدر برایمان مهمّند، ترکمان می کنند.
کاری هم به دلیلش ندارم. می توانند هزار و یک دلیل برای نماندن و رفتنشان بیاورند. خیلی ها می روند؛ نخبه ها، مغزها، دانشمندها، دانش منگ ها،خان ها، خائن ها، قلم به مزدها، وطن فروش ها و تن فروش ها! امّا، ما عوام که همه را نمی شناسیم و نمی دانیم و چه می دانیم که فلان متخصّص و بهمان فوق تخصّص و چنان فوق دکترای کدام رشته و مهارت چرا رفت و کجا رفت. ما عقلمان به چشممان است و آن هایی را که بیشتر می بینیم، می شناسیم و آن ها هستند که برایمان مهم می شوند.
این حس بار دیگر وقتی صدای خواننده ی « دهاتی» را گوش می کردم به سراغم آمد؛ بیشتر هنگامی که صدا و تصویر خودش و سازهایش را یک جا روی پرده ی عریض و جادویی سینما دیدم به دلم افتاد که«شادمهر عقیلی» که برای جوان های آن روز حکم نابغه و ناجی موسیقی« روز» را داشت، بعد از « پَرِ پرواز» خواهد پرید و دیدیم که پرید.
وقتی در کلاس هایم شعر« سفر به خیر» دکتر شفیعی کدکنی را برای دانش آموزانم می خواندم، از اولین سال های معلمی ام تا وقتی که بالاخره بعضی از روزنامه ها تیتر کردند «سفرت به خیر امّا...» دلم گواهی می داد که استاد بزرگ زبان و ادبیات فارسی ما هم خواهد رفت و دیدیم که رفت« به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرا»یش.
مرحوم رسول ملاقلی پور در یک برنامه ی تلوزیونی درباره ی هنرپیشه ی نقش مادر فیلمش« میم مثل مادر» را ستایش می کرد و می گفت برای آن که حسّ مادر درمانده و فداکار را به تماشاچی منتقل کند حاضر نشده است با سنگ یا چیز دیگری شیشه ی حمام را بشکند و فرزندش را نجات بدهد بلکه با مشت به شیشه کوبیده و دستش زخمی شده است ، طوری که مجبور شده اند دستش را بخیه کنند. امّا صحنه درآمده بود، طبیعیِ طبیعی! آن وقت هم به دلم افتاد که « گلشیفته» هم رفتنی است. تا بازی درخشانش در« سنتوری» این حس تردیدم را به یقین تبدیل کرد.
سوسن تسلیمی در آن طرف دنیا به چه کاری مشغول شد؟ نمدانم! شادمهر چه طور در غربت زندگی می کند؟ بی خبرم! دکتر شفیعی کدکنی چه می کند؟ نمی دانم! و یا گلشیفته فراهانی...؟...! امّا گاهی خبری به ما می رسد که آسمان دلمان را تیره و تار می کند و حالمان را می گیرد.صحبت از ظرفیت های اخلاقی افراد نیست. صحبت از جوّ حاکم بر عرصه ی ادب و هنر هم نیست. حتی نمی خواهم بگویم که یک «هرکس» ایرانی فارس زبان به چه درد «هیچ کس» غیر فارسی زبان ها می خورد جز این که آلت دست غریبه ها بشود و آبرو و غرور شرقی را لگد مال نیرنگ غربی ها کند و آب خودی را به آسیاب غیر بریزد.
یکی از نمایندگان مجلس در دوره های پیشین می گفت:« من که از بدنه ی حکومتم؛ منی که نماینده و وکیل مردم در مجلسم؛ منی نان این ملت و حکومت را می خورم؛ چرا باید پسرم بگوید همه چیزمان بفروشیم و برویم خارج؟ چرا؟» و این یک چرای خیلی بزرگ در زندگی ما ایرانی ها شده است. «چرا»یی که « زیرا» های مختلف و متفاوتی را به دنبال دارد و البته نتیجه ی تمام این چراها و زیراها این است که ما مردم بی ظرفیت و خودپسندی هستیم و تنها به خودمان فکر می کنیم نه به جمع و جامعه. منِ نوعی به عنوان شاعر، نویسنده، بازیگر، موسیقیدان، فیلمساز، مخترع، پزشک ودانشمند و... و هم عرف و جامعه که افکار مرا برنمی تابد و هم حکومت خودخواه که نمی خواهد صدایی غیر از صدای خودش را بشنود. البته این خاصیت تمام حاکمانی است که تا به حال به ما حکم رانده و بر ما حکومت کرده اند. واین ها شده جزیی از ویژگی های اخلاقی ما ایرانی ها.
کسی مثل گلشیفته که افتخار برنده شده در چنین جشنواره ی داخلی و خارجی را در کارنامهی هنری اش دارد؛ به ایفای نقشی می پردازد که خیلی از هنرپیشه های معلومالحال هالیوودی به آن تن نمی دهند و اندام برهنه ی خود را به نمایش جهانی می گذارد تا... تا چه چیزی را ثابت کند؟!
آیا اگر این هایی که شمردیم و مشتی از خروارها ایرانی بیرون از ایرانند، پیش ما می ماندند و نمی رفتند، محبوب تر و موفق تر نمی شدند؟ حیف نیست که این جوری که خیلی هم ناجور است، شده است؟! معلوم است که دیگر «قدر یکدیگر را » نمی دانیم. نه ستاره ها قدر مردم را و نه ...
ما هر کدام برای خودمان – ماشاءالله- «گل خود شیفته» ای شده ایم که دیگران را علف هرز و « خس و خاشاک» می بینیم و آنها را نمی پسندیم و نمی پذیریم. کاشکی چشم هایمان را بشوییم و جور دیگر به اطرافمان نگاه کنیم! به کسانیکه دوستمان هستند. آیا دلتان نمی لرزد؟ آیا به دلتان نمی افتد که یکی از همین روزها، کسانی که برایمان مهم و عزیزند، ممکن است از پیشمان بروند و با دیگران باده ی مستانه بزنند؟ دور از جنابتان، فقط سفر مرگ است که چاره ای ندارد...
 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:گلشیفته,شادمهر,سوسن, حسن سلمانی, :: 14:31 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

 توجه: دیدار کنندگان عزیز لطفاً مطالب« دیروز، امروز و فردا » را به همین ترتیب مطالعه فرمایید. 
فردای ما عصر فراموشی هاست. عصر تنهایی است. عصری که مردم حصاری به وسعت زندگیشان به دور خود می کشند. عصر دویدن ها و سخت رسیدن هاست. عصر آسایشگاه، بیمارستان، تیمارستان و افسردگی.
این روزها و فردا، عصر جاده سازی و دور شدن هاست. عصر خریدن ماشین های مدل بالا و گم شدن در همین جاده هاست. آدم ها آنقدر رفته اند که گم کرده اند خود را، دیگران را، راه را، این روزها حال کسی خوب نیست.
الهه ی الهام از تو می خواهم به عنوان یک دوست شفیق، عزیز و ادیب دیروز، امروز و فردای خودم می خواهم به همه ی انسان های کره ی خاکی بگویی : آدم ها با همین روابط ساده ی اجتماعی زنده اند. محتاج به گفتن ها و شنیدن ها هستند. تا کی می خواهند خودشان را پشت مانیتود و موبایل گم کنند و گول بزنند. آدم ها به دیدن و دیدار یکدیگر نیاز دارند. حس تنهایی، آدم های امروز را می بلعد!
***
توضیح: مطالب سه گانه ای که با عنوان دیروز، امروز و فردا در« الهه ی الهام» آمده ،خلاصه ایست از مقاله ی « منو رها کن از این حس تنهایی» به قلم آقای احمد محمد تبریزی که در تاریخ 24 تیرماه 91 در روزنامه ی همشهری چاپ شده بود و دوست باوفای ما«401» آن را برای الهه ی الهام و دوستانش ارسال کرده است. همچنان چشم به راه هدایای 401 هستیم.
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 9:33 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

 
پسر خسته از دیر خوابیدن شب، صبح با چشمانی پف آلود بیدار می شود و صبحانه را خورده و نخورده می زند بیرون. موبایلش را چک می کند و هدفونش را داخل گوشش می گذارد. اگر هم هدفونی در کار نباشد، پرده های گوشش را صدایی جز داد و فریاد و شلوغی نمی لرزاند. در خیابان همه شبیه او هستند. کسی صدای کسی را نمی شنود. صورت ها سنگی است و نگاه ها بدون هیچ حالتی فقط نگاه می کنند. آدم ها ساده از کنار هم عبور می کنند.انگار آدم ها یادشان رفته که می شود با هم حرف زد، صحبت کرد و درد دل هم را شنید.
پسر که به خانه باز می گردد، می رود تنها خودش را داخل اتاق حبس می کند و زل می زند به مانیتور. در صفحات اجتماعی دنبال کسی می گردد که شاید در فضای مجازی بتواند با او حرف بزند و دردهایش را در اینترنت پخش کند. دنبال دو گوش شنوا می گردد. خواهرش در اتاق دیگری اس ام اس بازی می کند و پدر و مادر هم سرگرم کارهای خودشان هستند. هر کدامشان شده اند آدم هایی تنها در جزیره ای دور افتاده. تنهایی را یاد می گیرند و به دیگران هم آموزش می دهند و در جامعه پخش می کنند. یاد حرف پدری می افتم که می گفت؛ تنها حسرت زندگی اش فاصله ی زیاد با فرزندانش است.
آدم های امروز برای فرار از تنهایی و ارتباط با یکدیگر رفته اند موبایل، تلفن، اس ام اس، اینترنت و شبکه های اجتماعی اختراع کرده اند. اما هیچ کدام دردی دوا نکرد و آدم ها باز هم تنهایند. دل هایشان به جای دوست داشتن، شده جایی برای دردها و غم هایشان. مردمان امروز را همین حسّ تنهایی در خودش می کِشد و غرق می کند. همین حسّ تنهایی مردمان امروز را می کُشد!
دوست شما401
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 9:29 :: نويسنده : حسن سلمانی

در سبزترین دره هامان

آنجا که حریم حوریان بود

یک قصر قشنگ- قصری از نور-

افراشته سر بر آسمان بود

آوازه ی سرفرازی قصر

تا عرش فرشته ها رسیده

در حیطه ی حکمرانی عقل

کس تالی این بنا ندیده

بر بام بلند بادخیزش

صد پرچم فتح موج می زد

هر باد که از کناره می خواست

می آمد و سر به اوج می زد

این قصه ز روزهای دور است

گاهی که روایح دل انگیز

بر یال نسیم دور می شد

تا صفحه ی ابر عنبرآمیز

هر رهگذری به درّه ی شاد

می دید میان روزن نور،

جمعی که به زخمه های بربط

در قصر به پا نموده صد شور،

بر گرد سریر پادشاهی؛

آن جا که خرد نشسته بر تخت،

با فر و شکوه سخت شایان

با جاه و جلال و افسر و رخت

دروازه ی قصر گوهرآجین

پوشیده ز لوءلوء درخشان

جاری ز میان آسمانه،

رودی ز نوای نرم و پیچان

از نغمه و از ترانه فوجی

سرگرم به کار پاسداری.

هر نغمه ی دلربا به لحنی

در مدح و ثنای شهریاری.

***

دوران طرب نماند افسوس!

اهریمن غم هجوم آورد.

نفرین به فسون آن که با خود

این دیو نوای شوم آورد!

این قصر که خانه ی طرب بود

امروز فسرده جایگاهی است

آن مامن مهر و شادمانی

منزلگه وحشت و تباهی است.

امروز به درّه رهگذر را

هنگامه ی دیو می فریبد

در روزن سرخ رنگ این قصر

جز جلوه ی اهرمن نزیبد

گر نغمه برآیدش فرا گوش،

قهقاه مهیب جاودان است

رودی ز نوای سخت ناساز

تا دیگر درّه ها روان است.

ترجمه: احمد میرعلایی

 

شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 16:39 :: نويسنده : حسن سلمانی

دلم برای خودم تنگ می شود اینجا

و قلب ثانیه ها سنگ می شود اینجا

تمام واژه ها مثل سایه خاموشند

سکوت شب همه آهنگ می شود اینجا

عبور گام های بی قرار تو روی دلم

دوباره پر از رنگ می شود اینجا

صدای گریه ی من با سکوت مبهم تو

چقدر عجیب هماهنگ می شود اینجا

برای وصف تمنای این دل تنها

همیشه بین عبارات جنگ می شود اینجا

سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:اینجا,محدثه,سنگ,رنگ, :: 10:37 :: نويسنده : حسن سلمانی

لبخندهایت را قاب کرده ام

نمی شود نگرانشان نبود

کلاغ پیر این مزرعه

لبخندت را خواهد دزدید

آوازش در گلو خفه مانده مدت هاست

می دانستی؟!

آوازی که به تاراج می برد این سکوت را

سال هاست کسی به رویش نخندیده

دلم برایش سوخت

لبخندت را رو به پنجره قاب کردم...

سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:محدثه,قاب,کلاغ,الهه, :: 10:32 :: نويسنده : حسن سلمانی

حسرت شنیدن یک کلمه

یک نگاه

یک با هم بودن

در دلم مانده!

اشک؛ قطره قطره،

چشم هایم را ترک می کند!

پنجره ای که خسته است!

از بودن من در پشت آن!

و نگاه هایی که به انتهای کوچه نرسیده!

خسته و کسل باز می گردند!

...

خورشید لحظه لحظه بالا می آید!

از کتاب مجموعه شعر: صنلی خالی

دکتر حسن باقری صمغ آبادی

 

 

یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:اشک,حسن,پنجره,کوچه, :: 12:1 :: نويسنده : حسن سلمانی

روبرویم یک صندلی است!

خالی!!!

خالی و مرا بر و بر نگاه می کند!

کسی آنجا نیست!

خاطره خانم پرسه می زند!

کسی بود!

که روزی روزگاری،

می آمد

روبروی خاطره نشسته ام!

نگاهم می کند!

امشب تولد یک خاطره است!

میهمانش من!

میزبانش او!

او یعنی خالی! او یعنی خاطره!

خاطره ای ازلی ذر خیال من!

او یعنی همه! همه یعنی یک!

او یعنی« یک صندلی خالی»!!!

از کتاب مجموعه شعر: صندلی خالی

دکتر حسن باقری صمغ آیادی

یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:صندلی,حسن,خاطره,خالی, :: 11:26 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

کوچه پس کوچه ها!

صدای خش خش برگ ها!

زیر پای یک تنها!

در یک غروب بعد از ظهر!

پاییزی پاییزی!

که،

بهار رفته است!

تنهایی؛

قدم زدن؛

بهانه دارد!

بهاری دیگر فرا رسد،

بهانه ها خواهند مرد!

از کتاب مجموعه شعر: صندلی خالی

دکتر حسن باقری صمغ ابادی

یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:کوچه,برگ,پاییز,حسن, :: 11:21 :: نويسنده : حسن سلمانی

اینجا شلوغ است!

همانند دل تو شلوغ شلوغ!

اما دل من ساکت است

همانند چشم های ساکت و بی سرانجام تو

چشم های معصوم و کنجکاو تو!

راستی شلوغ بودن هم عالمی دارد

اما ساکت بودن چه عالمی می تواند داشته باشد؟

 

هوا امروز خوب است

بوی خوب دیروزها را می دهد

بوی زندگی

بوی بودن

اما فردا؟

هیچ نمی دانم

ای کاش فردا هم بوی خوب دیروز را داشته باشد!

از کتاب مجموعه شعر:صندلی خالی

دکتر حسن باقری صمغ آبادی

یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:عشق,امروز,فردا,حسن, :: 11:14 :: نويسنده : حسن سلمانی

گفتم: بیا!

آمد!

دست در دست حس

دریاچه را دور زدیم!

نا باورانه، عشق را،

در این شرجی مه گرفته،

دوباره باور کردم!

اگر دست هایش در دست هایم خواب نبودند؛

دریاچه از ذوق

برای غرق کردنش، لحظه ای هم درنگ نمی کرد!

از کتاب مجموعه شعر:صندلی خالی

شنبه 18 شهريور 1391برچسب:حسن,باقری,صندلی خالی,الهه ی الهام,نیرنگ, :: 8:47 :: نويسنده : حسن سلمانی

دور می شویم از چراغ ها

باز می شوند گره گرم سرانگشت ها

و طعم دلچسب خیال

زهر می شود در سکوت ها

دور می شویم و خاطره...

دور می شویم و آه...

دور می شویم و وقت که نمی رسد به انتها

چشم های تو رنگ راز می شوند

و نام کوچکت

«گناه»

میان تمام نام ها

دور می شویم و واژه ها

چه قدر زشت می شوند

تا همیشه ی همیشه اشتباه

       *    *    *

دور می شویم و

دیر می شوند

تمام زودها

 

شنبه 18 شهريور 1391برچسب:میترا,گناه,خاطره,الهه ی الهام, :: 8:39 :: نويسنده : حسن سلمانی

در انتهای بودنم

غم لانه کرده در دلم

آتش زبانه می کشد

از دست و پای گفتنم

دیروز را گم کرده ام

در جستنش دیوانه ام

فردا قراری تازه دارم

با رازقی های حیاط خانه انم

شاید که او هم مثل من

گم گشته دارد در دلش

وقتی نگاهش می کنم

او هم نگاهم می کند

وقتی صدایش می کنم

او هم صدایم می کند

من درد دل وا می کنم

او هم شکایت می کند

من درد خویش از بی کسی

او هم ز هجران کسی.

شاعر و نویسنده ی رمان«کابوس»

خانم:زهرا محمدی

پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:زهرا محمدی,کابوس,الهه ی الهام, رازقی, :: 11:6 :: نويسنده : حسن سلمانی
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان