«وداع باحبیبی عدل»
این روزها کمتر فرصت نوشتن می یابم یعنی آنچه می نویسم نه آن چیزی ست که زاده ذهن خودم وازجنس من باشد ،اما نیرویی که امروز مرا به سوی یار دیرینه ام-نوشتن-می کشاند حس عجیبی ست که دمی هم رهایم نمی کند،امروز دلم جور دیگری گرفته است،طعم دلتنگی ام انگارباهمیشه فرق دارد.
احساس مسافری را دارم که زیرآسمان ملتهب تنگ غروب، لحظه ای می ایستد، کوله بار تنهایی اش راروی دوشش جابه جا می کند وبرای آخرین بارنگاهش را به دردهکده ی پشت سرش وام می دهد. دهکده ای که خورشیدش اول هرمهر، طلوعی روشن داشت همان طلوع ممتدی که امروز به غروب می نشیند.
دهکده ی گذار کردنی من، زادگاه باورها وپرورشگاه اندیشه هایم ، مدرسه ام بود، حبیبی عدل، نامی که به تعداد طیف های رنگین کمان برایم معنادارد.
ازاول باری که از پله های سکویش بالا رفتم به اندازه روزهای عمریک کودک هفت ساله می گذرد وحالا که به پایان این راه رسیده ام ، بیش از پیش هرلحظه ازعمرکودک خاطره هایم را دوست می دارم. لحظه هایی، گاه دیرپا وناگذشتنی وگاه چنان که برق وباد، زود رفتنی پرازاحساس خوب! صاف کردن صف های مشوّش، ترس کودکانه از تاخیر و کسرنمره از انضباط، لرزش نامنظم خودکارروی برگه ی سفید امتحان، دلشوره های شیرین روزکارنامه گرفتن...
لحظه هایی پرازثانیه های آفتابی از گرمی تبسّم دوستان ناب. ثانیه هایی گاه آماس کرده از عطر مسیحایی خاک و منی که دوباره صدای مرتعش معلم را لابه لای ترنّم زلال باران گم می کردم.
حبیبی عدل، مدرسه خاطره های خیسم، دشمن امید های به خواب رفته ام، افق بخش دیده های کوچکم و گاه پناه بی پناهی هایم؛ به سان عادتی بود که از تکرار هر روزش تازگی ها می یافتم، وحالا که می دانم به زودی ترکش خواهم گفت، باز دیگر بار با دنیا غریبی می کنم و وهم هزار راه نارفته و هزار رنج ناکشیده ی پیش رو ناشکیبم می کند. گویی به برگ برگ درختانش، به وسعت عمودی آسمانش، و خلوت خاموش صبحگاهانش تعلق خاطر دارم، ودین دار تک تک آدم هایش هستم، آدم هایی که نوید بخش افق های تابناک برایم بودند وراه گشای بی راهه رفتن هایم. آدم هایی که بی آنکه شکسته بالی ام را به رویم آورند به من پرواز آموختند، ودر پهنه ی کوچک باغچه ی بی ثمر باورم ، دانه ی عشق و مهربانی کاشتند، که امروز دانه دانه جوانه می زنند تا فردا وفرداهای فردا نهال شوند، بار دهند وسفره گرسنگان امید وسایبان خستگان راه های نا تمام باشند.
حالاازصمیم قلب سپاسگزار هر باغبانم هستم و فقط امید دارم که توانسته باشم دانش آموز خوبی برای مدرسه ام بوده باشم ودر ذهن هر ذرّه از پیکرش یادی خوب از خود به یادگار گذاشته باشم . نمی دانم ، شاید همان دختری که نیمه های پاییز هشتاد وپنج، باد درسر پا به این دنیای پر جوش خروش گذاشته بود حالا در پایان بهار نود ودو با توشه ای مملو از علم وتجربه ، یاد وخاطره ، با این وادی آشنا وداع گوید، وشاید در روزگاری دور یا نزدیک ، آجرهای به ردیف نشسته ی روی دیوار رو بروی باغچه برای گنجشک های روی درخت، داستان دختری را بگویند که روزگاری با آن ها می زیسته، ازاینکه سنگ صبور غصه هایش و رفیق های خاموش دنیای تنهایی اش بودند بگویند واز این که چقدر آن هارا دوست می داشته که حتی شعر های همیشه ناتمامش را اول بار در گوش آن ها زمزمه می کرده ومشتاقانه برایشان از پیوند نازک میان باد و قاصدک می گفته و از عصمت دامان جاده های پا نخورده برفی وبرق نگاه پنجره های خیس چشم به هنگامه رسیدن پیغام آسمان به زمین...
وکاش بدانند او هرجا که باشد همچنان همیشه به یادشان خواهد بود و دوست شان خواهد داشت ،مگر این که نباشد...!
« ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من
ای حسرت روزهای شیرین در من
بی مهری انسان معاصر در توست
تنهایی انسان نخستین در من!»
مسعوده جمشیدی
|