الهه ی الهام
انجمن ادبی
«هاواریو» آخرین روز تابستان، ساعت دو بعد از ظهر، بالگرد گروه تلوزیونی، هفتصد کیلومتر دور از مرکز وسط دشتی که گویی خاک مرده روی آن پاشیده بودند به زمین نشست. قبل از گروه ما، چند تیم دیگر هم به آنجا رفته بودند تا تعدادی توالت صحرایی . چند چادربرای استراحت و پذیرایی و کمک های اولیه و سکویی برای اجرای برنامه، برپا کنند. حدود سیصد صندلی استیل تا شو با نشیمن مخمل سرخ، روبروی صحنه چیده شده بود. کسی که چیدمان صحنه را طراحی کرده بود، یکی از سرشناس ترین طراحان صحنه در سینما و تلوزیون بود که دستور داده بود، صندلی ها مقابل صحنه باشند و لاشه ی هواپیمای سوخته و فرسوده و پوسیده، در پشت صحنه قرار بگیرد؛ طوری که آفتاب در حال غروب در پشت آهن پاره ی پرنده، فضای حزن آلود و رقّت انگیزی را به بیننده القا کند. یک ساعت پیش از شروع برنامه، مأمور امنیتی که از ابتدای سفر از مرکز همراهمان بود و اخم و سکوتش آزارم می داد، به طرفم آمد و با اشاره ی چشم و دست به من فهماند که باید تلفن همراهم را به تحویل بدهم. پاکت لاک و مهر شده ای را که در دست داشت با نوک سرنیزه اش باز کرد و برگه های داخل آن را جلوی چشم هایم گرفت وبا تأکید گفت: « نه یک کلمه بیشتر، نه یک کلمه کمتر. دقیقاً عین متن. بعد از اجرای برنامه هم بذارشون تو پاکت و به خودم تحویل بده؛ همه رو.» قرار بود آن روز مجری برنامه زنده ای باشم که به مناسبت سی اُمین سالگرد سقوط هواپیمای مسافربری و یادبود قربانیان آن حادثه برگزار می شد. اتفاقی که پنج سال پیش از تولد من رخ داده بود و خود من هیچ خاطره ای از آن در حافظه ام نداشتم. اجرای این برنامه یک فرصت استثنایی برای جوان جویای نامی مثل من به حساب می آمد و موفقیت در آن من را به ارباب رسانه ها معرفی می کرد. با نگاهی گذرا به متن و جدول زمانبندی برنامه، پی بردم که مراسم در محل سقوط هواپیما برپا می شود. هواپیمایی که همه ی مسافران و خدمه ی آن به غیر از یک نفر جان باخته بودند... ادامه ی داستان به زودی در کتاب « انگشت نما» از همین قلم منتشر خواهد شد... نظرات شما عزیزان:
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|