الهه ی الهام
انجمن ادبی
«مرا تنها نخوان» مرا تنها نخوان با من غباری هست که روی شانه هایم - تکیه گاه روزگار دور از تو- نقش سری را چه هنرمندانه حک کرده... و آن سو تر درون آینه، مهتاب می جوشد مرا تنها نخوان تا آن گاه که این آتشکده سوزان سوزان است. به زیر چتر من باران می بارد... از این خیسی گریزانم. و باران همچنان آرام و گرم و بی هیاهو باز می بارد و می شوید زمین و خوشه های ناصبورش را. و پلک خسته ی داغ مرا انگار می ساید عبور لحظه های ناگزیری... تو را تنها نمی دانم و می دانم که اکنون انعکاس واژه ای از دورهای دور امیدت می دهد بسیار و می دانی کسی در نا کجایی از هوایت آسمانی ملتهب دارد، که ابرش ردّ پای یادهای توست... و مردم ساده لوحانه چه تقلید هراس انگیزی از خط و تقارن را درون قابی از دیوار و میخ و تخته تصویر تو می خوانند؟! مسعوده جمشیدی نظرات شما عزیزان: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 10:58 :: نويسنده : حسن سلمانی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|