داستان کوتاه: حیله ی جنگل... زهرا محمدی
الهه ی الهام
انجمن ادبی

 

« حیله ی جنگل»
ترس در وجود زن رخنه کرده بود. لرز شدیدی به اندامش افتاده بود که باعث می شد خودش را سفت کند و پاهایش را بیشتر به هم بفشارد تا مرد متوجه لرزش او نشود.همانطور که روی نیمکت چوبی نشسته بود، دست هایش را میان پاها فرو برد و شانه ها را به سمت بالا کشید طوری که سرش میان آن ها قرار گرفت.
مرد پشت به زن در حالیکه آتش بخاری را با ریختن هیزم در آن می افروخت سعی داشت به خودش مسلط باشد و طوری وانمود کند که وجود سنگین زن را احساس نمی کند.
هر دو در تب و تاب بودند. بارش دانه های کریستالی برف از آسمان و سفیدپوش شدن زمین و درختان و کلبه ی کوچک میان جنگل، سرما، ترس و سکوت، اضطراب را زیادتر می کرد.
کلبه در حال گرم شدن بود و لرزش تن زن کمتر شده بود. آرزوی بودن در چنین جایی را سالیان زیادی با خودشان یدک کشیده بودند.
تنها، دور از تمام انسان ها، دور از بی عدالتی ها، دور از نیرنگ ها و ریاکاری ها، حال تنها درون کلبه ای تنها، در دل انبوهی از درخت، درختانی که سایه سار سبزشان را به یمن ورود این دو سفید پوشانده بودند تا رنگ آرامش و عشق را به آنان هدیه کنند. برای زیادی برای گفتن بود. هر کدام در انتظار شکسته شدن قفل سکوت توسط دیگری بودند. مرد بر روی صندلی چوبی کنار بخاری نشست. صدای جیرجیر صندلی بلند شد و برای لحظه ای سکوت شکسته شد.لحظات به سختی می گذشت. حالا رو به روی هم بودند. دیدار اول نبود ولی تازه تر از هر زمان می نمود.
طپش قلب ها تندتر شد. هیچ کدام جرات نگریستن در چهره ی دیگری را نداشتند. همه چیز مهیای گذراندن یک شب زیبا و به یادماندنی بود.
زن با خود می اندیشید می تواند در یک آن از جایش برخیزد و خود را در آغوش مرد رها کند. مرد در حالی که چشم هایش را بسته بود فکر کرد وقت آن است که نشان دهد تا چه حد از وجود معشوقه اش غرق در لذّت است. امّا هیچ کدام نتوانستند. گویی پاهایشان، دست هایشان، مغز و فکرشان یاری نمی کرد.
لحظه ها و ثانیه ها و دقیقه ها می گذشت. وضع به همان شکل باقی مانده بود. ناگاه طبیعت وحشی به ستوه آمد. درختان سر به فلک کشیده دست به دست هم تکانی به خودشاندادند که منجر به صدای مهیبی شد. برف ها با صدای وهم انگیز از روی شاخه ها بر روی زمین فرو ریختند و رعب و وحشتی در دل آنان به وجود آوردند طوری که وحشت زده از جایشان برخاستند و برای حفظ یکدیگر از آسیب، در آغوش هم قرار گرفتند. زن فریاد بلندی کشید و مرد با دست های قوی و نیرومندش او را همچون پرنده ای به زیر بال هایش گرفت و فشرد . زن آرام گرفت. غرش بیرون از کلبه فرو نشست و آرامش به جنگل بازگشت.
حیله ی جنگل گرفت و ...
زهرا محمدی
نویسنده ی رمان« کابوس»


نظرات شما عزیزان:

مسعوده
ساعت21:11---27 آبان 1391
این داستان همه ماست اونقدر پای غرورمون وایسادیم که یادمون رفت چراباهمیم..

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:34 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان