الهه ی الهام
انجمن ادبی
« پریشهر» «حسن بی رنگ» دو حالت بیشتر نداشت. یا سکوت می کرد، یا می خندید. وقتی می خندید، که می خندید؛ امّا وقتی سکوت می کرد،معلوم بود که در اعماق ذهنش چیزی را یا می سازد یا ویران می کند. ویرانی نه به آن معنی خرابکاری و اغتشاش. چیزی مثل شخم زدن زمین که مقدمه ی کشت و کار است؛ یا چیزی شبیه تخریب یک ساختمان کلنگی که به جایش بنایی زیبا می سازند. این عادت خنده و سکوت را از وقتی پیدا کرده بود که ضربه ای ناگهانی به سرش خورده بود و از گوش و بینی اش خون جاری شده بود. حسن بی تقصیر بود.نه با این طرفی ها بود، نه با آن طرفی ها. نه مرده باد می گفت، نه زنده باد. فقط داشت از خیابانی که سال های سال اسمش «آزادی» بود می رفت تا داروهایی را که از بازار سیاه «ناصر خسرو» تهیّه کرده بود، به مادر پیرش در بیمارستان برساند. خیلی هم حواسش بود که پایش به معرکه تسویه حساب خیابانی کشیده نشود. مثل یک گربه ی ترسو، آرام از پیاده رو کنار بیمارستان می گذشت. گاهی ناخواسته نگاهش می افتاد به دود و آتش و شلوغی و جمعیّتی که هر کدام چیزی را فریاد می زدند. با خودش فکر می کرد که چه طور است که این بی شمار جمعیّتی که هیچ شناختی از هم ندارند با چه منطقی بر سر منافع چند نفر انگشت شمار که خیلی خوب همدیگر را می شناسند این طور به جان هم افتاده اند؟! هیچ کس به نظرش آشنا نمی آمد. همه غیر و غریبه شده بودند و دوست و خودی در میان آن ها نمی دید. به نظرش راحت تر بود که فکر کند موجوداتی از سیاره های دیگر به شهرش هجوم آورده اند. بچّه مدرسه ای هم که بود، همشاگردی های دستش می انداختند و «حسن بی رگ» صدایش می کردند؛ چون نسبت به هیچ تیمی و رنگی تعصّب نشان نمی داد. هیچ وقت نتوانسته بود به هیچ کدام از آنها بفهماند که آدم می تواند نه قرمز باشد، نه آبی، نه سبز و نه هیچ رنگ دیگر. هیچ وقت هم نفهمید که چرا هر کسی می خواهد از او برای تیم مورد علاقه اش هوادار پر و پا قرص بسازد. هیچ وقت هم معنی جمله ی « هر کسی که با ما نیست، بر ماست .» را درک نکرد. آن روز تصمیم گرفت یک بار برای همیشه سنگ هایش را با خودش وابکند. لازم بود پیش از دست به کار شدن، گوشه و کنار ذهنش را خوب بتکاند و بعد مثل یک آدم بالغ و عاقل تمام کارهایی را که باید انجام بدهد به ترتیب اولویت، طبقه بندی کند تا به نوبت و با حوصله و دقیق به آن ها رسیدگی کند. چند دقیقه بیشتر تا غروب آفتاب نمانده بود. آموخته بود که اول باید بنده ی خوب و سر به راهی برای خدا باشد تا بتواند برای کمک خواستن از او سرش را بالا و به سوی آسمان بگیرد. وقتی وضو می گرفت به تصویر مصمم اینه ی مقابلش لبخند زد. این بار هم نماز به او آرامش داد. بعد از نماز چند دقیقه در جا و رو به قبله سکوت کرد و هر آن چه را که از خدا می خواست؛ بدون آنکه لب بجنباند، در دلش مرور کرد. دو سه بار مهر را بوسید و به پیشانی گذاشت و رو به قبله تعظیم کرد. یک کنج دنج، یک قلم روان نویس و چند برگه کاغذ سفید چیزهایی بود که فعلاً کارش را راه می انداخت.دسته ی کاغذهایی را که لوگوی نیروی انتظامی داشت مرتّب کرد و پشت میز تحریر نشست و کارهایش را سیاهه کرد.
طوری که برادرش شک نکند، نشانی و شماره ی تلفن کسی را که از او دوا می گرفت، پرسید. وقتی از درستی نشانی و شماره مطمئن شد ، ان را در اختیار نیروی انتظامی قرار داد تا آن مواد فروش و دار و دسته اش را دستگیر کنند و به سزای اعمالشان برسانند. برادر بیست ساله اش که قربانی سوداگران مرگ شده بود، می توانست سرنخ خوبی برای به تله افتادن آن ها باشد و اگر هر کدام از آن ها هم دیگران را لو می دادند؛ شهرشان از اوباش و قاچاقچی پاک می شد. اگر مواد و مواد فروشی در کار نباشد، معتاد از کجا می تواند جنس تهیه و استفاده کند؟ حسن هنوز به پلیس اعتماد داشت. می دانست که به وظیفه ی خودشان خوب عمل می کنند. بعد از انجام وظیفه ی شهروندی، باید برادرش را در یک کمپ ترک اعتیاد بستری می کرد تا این سمّ لعنتی از جسم و روحش بیرون برود. فقط خدا خدا می کرد که خیلی دیر نشده باشد. برای بعد از ترک هم نقشه هایی داشت. می خواست یک شغل شرافتمندانه با درآمد بالا برایش دست و پا کند تا اگر روزی به عنوان خواستگار در خانه ای را زد، در همان نوبت اول «بله» را برایش بگیرد و به بهانه ی نداشتن کار و پول و غیره دست از پا درازتر، از عشقش چشم پوشی نکند. زمانی دختر هفده ساله ترشیده به حساب می آمد؛ امّا حالا دخترهای سی ساله هم به هر دلیل آمادگی ازدواج ندارند. مشکل خواهر حسن برای ازدواج بیست و هفت سالگی اش نبود. بینی عقابی اش هم بی تأثیر نبود.هنوز هم عقل خیلی ها در چشمشان است.مردم که نمی دانند خواهر حسن چه جواهری از اخلاق و ادب و معرفت و پاکدامنی است.با یکی دو میلیون می توانست بینی خواهرش را عمل کند و بعد با دو کامیون جهیزیه ی به روز او را به خانه ی بخت بفرستد. به خانه ای که «خانم» آن بشود. او همه چیز داشت؛ سواد، اخلاق، سلیقه و حالا بینی خوش تراش و ابرو های رو به بالا و گونه های برجسته و دو کامیون جهیزیه هم که باشد؛ کدام مرد نامرد و بی شعوری می تواند به خودش اجازه بدهد که او را دوست نداشته باشد؟! خواهر بینوایش را مستحقّ تمام خوشبختی های دنیا می دانست. باید برای مادرش هم کاری می کرد. مادری که دیگر از دست و پا افتاده و قادر به انجام کارهای شخصی اش هم نیست. کسی که روزگاری یک کدبانوی تمام عیار بود و دست پخت و سلیقه و مهمان نواز اش زبانزد بو، حالا باید سوپش را قاشق قاشق به دهانش بگذارند و داروهایش را درست سر وقت آماده کنند. پیرزن هنوز هم در یک خانه ی کوچک و نمور در یک کوچه ی بن بست در محلّه ای شلوغ روزهای سخت و تلخ پیری اش را می گذراند. بدون شوهر و دختری که روی دستش مانده و پسر معتادی که به جای آن که قاتق نانش باشد قاتل جانش شده است و هر روز اوضاعش بی ریخت تر می شود و یک پسر دیگر که معلوم نیست با ضربه ی چماق یا باتوم کدام از خدا بی خبری خُل و چِل شده است که دو کار بیشتر بلد نیست؛ یا می خندد یا سکوت می کند. انگار برای همیشه سیستم اعصاب گریه و فریادش از کار افتاده است. حالا که فرصتی پیش آمده بود که کارهایش را سرو سامان بدهد، باید مادرش را هم در اولویت قرار می داد.تصمیم گرفت در خوش آب و هواترین و ساکت ترین محله ی شهر، خانه ای با شکوه و مجلل با تمام اسباب و اثاثیه و لوازم لوکس بخرد و یک راننده ی کار کشته و با حوصله هم استخدام کند که خریدهای مادرش را انجام بدهد و عصرها هم برای هواخوری و گشت و گذار در رکاب مادرش باشد. به دو نفر هم باید دستمزد خوبی بدهد تا پخت و پز و شست و شو و رفت و روب آن خانه ی بزرگ و پرستاری از مادرش را به عهده بگیرند. می دانست که مادرش عاشق زیارت است. تصمیم گرفت در اولین فرصت مادرش را به زیارت خانه ی خدا بفرستد.مادر بعد از هر نماز برای خوشبختی و سلامتی بچه هایش دعا می کرد و حسن در دلش قند آب می شد از این که تصور می کرد مادرش در کنار خانه ی خدا، چه دعاهایی برای او خواهد کرد. به یاد پدرش افتاد که او هم آرزوی مکه و کربلا را داشت. دوران کودکی اش را به یاد آورد که وقتی همگی کنار سفره می نشستند؛ پدر همیشه کمتر از بقیه افراد خانواده غذا می خورد. مخصوصاً اگر گوشت یا مرغ توی سفره بود، با نان شکمش را سیر می کرد. هیچ کس، حتّی مادرشان هم نمی دانست که آیا واقعاً دکتر منع کرده که گوشت و مرغ بخورد یا نه. خودش که می گفت به انواع گوشت حسّاسیت دارد و اگر بخورد تمام بدنش کهیر می زند و به خارش می افتد. امّا وقتی که موقع کار ساختمانی از روی دابست افتاد و کارش به بیمارستان کشید، دکترها گفته بودند که ضعف عمومی و بنیه ی بدنی اش به خاطر نخوردن گوشت است. بنده ی خدا همه ی عمرش را کار کرده بود، هر کاری که شکم زن و بچّه اش را سیر کند؛ تا کفش و لباسشان وصله نداشته باشد و پیش همقطارهایشان سرافکنده نشوند. حالا که بیشتر از پنج سال از مرگش می گذرد تنها نشانه ی قبرش دو تا موزائیک سیمانی است. حسن بی رنگ نیّت کرد در اولین فرصت مقبره ای با شکوه با سایه بانی زیبا و ضریحی فولادی برای پدرش بسازد. سنگ مزار نفیسی در شأن پدری دلسوز و فداکار سفارش بدهد که به تنهایی یک اثر هنری باشد و آیندگان از آن به عنوان شاخص ترین اثر هنر سنگتراشی و میراث فرهنگی یاد کنند. «فرشته» کوچولو، دختر عمویش به بیماری سختی مبتلاست. طوری که عموی بیچاره اش دارو ندارش را خرج معالجه ی او کرده و هیچ نتیجه ای نگرفته است. بیماری فرشته همه ی فامیل را درگیر کرده و اعصابشان را به هم ریخته است. زن عمویش که بیشتر از چهل بهار را ندیده، تمام موهایش سفید شده و چین و چروکی که به چهرهاش نشسته، پیرزنی را به یاد می آورد که شصت پاییز و زمستان را پشت سر گذاشته است. باید برای خانواده ی عمویش هم کاری می کرد. قصد داشت از بهترین و مجرّب ترین پزشکان دنیا برای معالجه ی فرشته دعوت کند. مخارجش هم اصلاً مهم نبود. مهم این بود که دخترک عمو درد نکشد؛ وقت و بی وقت از خواب نپرد و در بیداری بدنش رعشه نگیرد و گاه و بی گاه از بینی اش خون نیاید و تب تنش را نسوزاند. خیلی خوب می شد وقتی راه می رود، پدرش نترسد از این که هر لحظه ممکن است که کوشه ی جگرش برای همیشه از پا بیفتد و هرگز بلند نشود. آن دخترک هم حق دارد مثل همه ی هم سن و سال هایش به جای داروهای جور و ناجور، تنقلات و بستنی های رنگارنگ بخورد. با هم بازی هایش در کوچه بازی کند و از خنده ریسه برود و برقصد و شادی کند. غروب ها چادر نماز گل گلی اش را به سر کند و بشود شکل فرشته ها و پشت سر پدرش نماز بخواند و شب ها توی رختخواب برای عروسک هایش قصّه بگوید. یک بار فرشته را دیده بود که بعد از نماز دست های کوچکش را رو به آسمان، جلوی صورت مهتابی و رنگ پریده اش گرفته بود و دعا می کرد:« ای خدای مهربون! به همه ی مریضا شفا بده. به منم شفا بده. من موهای خودمو می خوام. کلاه گیسمو دوست ندارم.» حسن از شنیدن این حرف ها قلبش به قدری فشرده شده بود که نتوانسته بود جلوی آشک هایش را بگیرد و همان موقع آرزو کرده بود کاش می توانست برای او کاری بکند؛ و حالا تصمیم داشت به او کمک کند. کاغذ و قلم را کنار گذاشت و از پشت پنجره ی اتاقش به بیرون نگاه کرد و به یادش آمد که دو سه ماه پیش از قاب همان پنجره ستون های سیاه دود را که به آسمان میرفت تماشا می کرد و آژیر آتش نشانی و آمبولانس و پلیس در هم پیچیده بود. چند ضربه ی انگشت به در اتاق خورد و بعد لای در باز شد و مرد و زنی که روپوش سفید به تن داشتند وارد شدند. مرد سفید پوش جلوتر آمد و گفت:« آقای بیرنگ، وظیفه دارم که خبرهایی رو به شما برسونم. اول این که بی گناهی شما ثابت شده و دیگه متّهم به اغتشاش و بلوا نیستین و پلیس هم با شما کاری نداره و از حالا آزادین. دیگه این که از نظر پزشکی هم بیشتر از این کاری از دست ما برنمیاد. سوم این که خواهرتون الآن توی خونه تنهان. از برادرتون هم که هیچ خبر و اثری نیست. مادرتون شب گذشته ... تسلیت می گم. خدا بهتون صبر بده. پرستار کمک می کنه آماده بشین. یه تاکسی هم براتون می گیره که باهاش برین خونه، پیش خواهرتون.
حسن در سکوت به دکتر خیره شد.طوری که پرستار ترسید. چند. لحظه بعد با صدای بلند خندید. دکتر هم ترسید و پا پس کشید. خیلی زود خنده اش قطع شد و دوباره سکوت کرد. پرستار در اتاق را باز کرد و دکتر هم یک قدم عقب تر رفت. لب های حسن لرزید و چشم هایش خیس شد.ترس دکتر ریخته بود و با حرکت سر و چشم به همکارش فهماند که نتیجه ای را که باید بگیرند، گرفته اند.حسن بی رنگ صورت لاغر و استخوانی اش را توی شکم نرم و پف کرده ی بالش روی تختخواب فرو برد و زد زیر گریه و فریاد زد:« چه قدر دلم یک دل سیر گریه می خواست!»
نظرات شما عزیزان: چهار شنبه 13 ارديبهشت 1392برچسب:پریشهر,داستان,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 9:12 :: نويسنده : حسن سلمانی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|