الهه ی الهام
انجمن ادبی
« آب پاکی هر وقت که می خواهد جدّی حرف بزند، دستی به سبیل های پهن و خرمایی رنگش می کشد و هر چند ثانیه یک بار کتف راستش را بالا و پایین می کند. خودش می گوید که این تیک عصبی یادگار دوره ی جبهه و جنگ است. موهای وسط سرش ریخته امّا روی گوش هایش را موهای بلند و پرپشتی پوشانده است. موهایی که شروع کرده اند به سفید شدن. اصلاً هم در بند این نیست که شکمش را جمع و جور کند. دیگر تناسب اندام چند سال پیش را ندارد و به این چیزها فکر هم نمی کند. هر جای صحبت هم که لازم بداند باید سیگار بکشد با کمال احترام از مخاطبش معذرت می خواهد و به فضای باز می رود تا با دود سیگارش دیگران را آزار ندهد. چیزی که برایش اهمیت ندارد مد لباس و آرایش است و حرف و حدیث مردم. در هر موردی فقط تشخیص خودش مهم است که چه بپوشد؛ چه بنوشد؛ چه بگوید؛ کجا برود و... البته همیشه هم این طور نبوده است. حرف و نظر دیگران بر روی شخصیت و زندگی خصوصی اش سایه می انداخت.برایش مهم بود که برای به دست آوردن یک فرصت شغلی یا موقعیت اجتماعی یا از دست ندادن آن، تلاش کند تا نظر موافق مافوقش را جلب کند. لباس اتو کشیده و تازه و تمیز و به روز بپوشد که شایسته ی محیط کاری اش باشد. در غذاخوری شرکت طوری با کارد و چنگال رفتار کند که یک جنتلمن واقعی به نظر برسد و خلاصه سعی کند گفتار و رفتارش در شأن یک شهروند اصیل و نجیب باشد. آخرین باری که در ناهارخوری شرکت، پشت میز نشست؛ به یادش آمد روزی را که یک سال از پایان خدمت سربازی اش می گذشت و تازه با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرده بود و به امید کار و زندگی بهتر دست زنش را گرفته راهی پایتخت شده بود. وقت شام بود و او هم حسابی خسته و گرسنه بود.خودش را به اولین کبابی رسانده و چهار سیخ کوبیده سفارش داده بود. گفته بود دو سیخش را می برد خانه و دو تای دیگر را همان جا می خورد. آستین ها را تا کرده و افتاده بود به جان سنگگ و کباب. وقتی آخرین لقمه را می جوید، متوجه شده بود که مرد شیک پوشی که تقریباً هم سن و سال خودش است از او اجازه می خواهد که کنار میزش بنشیند. با دهان پر، صندلی خالی روبه رویش را به او تعارف کرده بود. بعد از این گه لقمه اش را بلعیده بود با خنده گفته بود:« ببخشید داداش...» میز خالی را نشانش داده و گفته بود:«چیزی برای تعارف نمونده... اجازه می دی؟» و دستش را به طرف جیبش برده بود که مثلاً اجازه بگیرد و چند سیخ سفارش بدهد. اما مرد شیک پوش دستش را روی دست او گذاشته و با خنده گفته بود:«نه آقا، از غذا خوردنت حظ کردم. خوشم اومد. تماشات می کردم. دلم خواست بیام پیشت... اجازه می دی چند سیخ با هم بزنیم؟ البته به حساب من.» و بالاخره بعد از کلی« من بمیرم و جون تو» ده سیخ کباب و دوسیخ گوجه و دوغ و نارنج و ریحان و سنگگ، روی میز چیده شد. مرد شیک پوش کتش را در آورد و به تکیه گاه صندلی آویخت و آستین ها را بالا زد و هر دو افتادند به جان بساط روی میز. مرد شیک پوش قبل از ای که برای حساب و کتاب برود، از جیبش کارت ویزیتی در آورد و گفت:« من منوچهرم. منوچهر امیدی. مدیر عامل یه شرکت بازرگانی ام... امشب رو فراموش نمی کنم خیلی خوش گذشت... خیلی وقت بود یه دل سیر اونم این جوری غذا نخورده بودم. چی بشه مثلاً؟ کارد و چنگال و کم نمک و. کم چرب و این سوسول بازیا... آدرس و شماره تلفنم خدمت شما. خوشحال می شم بازم ببینمت. کارت را گرفت و نگاهی به پشت و روی کارت انداخت و گفت:« من کارت مارت و موبایل و از این چیزا ندارم. مخلص شما، کریم.» منوچهر پول میز را حساب کرد و با کریم دست داد و خداحافظی کرد. در حالی که هنوز نصف شکمش خالی بود؛ از پشت میز ناهار خوری بلند شد. شأن شرکت به او اجازه نمی داد که غذایش را کامل بخورد و حتماً باید به اندازه ی چند قاشق در ظرفش باقی می ماند و مجبور بود وقتی به خانه می رفت یک وعده ی دیگر سر سفره بنشیند. کارهای مربوط به کارگزینی و حسابداری را انجام داد و برای خداحافظی به دفتر مدیر عامل رفت. منوچهر امیدی به محض دیدن کریم از پشت میزش بلند شد و دو سه قدمی به پیشوازش رفت. وقتی دستش را در دست می گرفت گفت:« خیلی حیف شد! کاش می شد...!» -«نه آقا. قسمت نبوده. همین که یه سال منو تو شرکتتون جا کردین و بهم کار دادین خیلی هم ممنونم. قانون، قانونه دیگه. منم که نه مدرک تحصیلی درست درمونی دارم، نه پارتی که...» -« باور کن کاری از دست من ساخته نیست. منم یه کارمندم. فوقش اسمم مدیر عامله.» -«می فهمم، شما خیلی هم آقایی.مهندس... اصلاً دوست ندارم به خاطر من توی درد سر بیفتین.» -«امیدوارم موفق باشی.کارت منو که داری هنوز؟» -«آره آقا. قسمت باشه یه شب باز هم با هم یه کباب مشتی می زنیم؛ اما این بار مهمون خودم.» بیشتر از یک هفته بی کار نماند و خیلی زود در یک کارگاه صنعتی کاری پیدا کرد و چند ماهی هم به کار سخت و خطرناک برش و پرس قطعات فلزی مشغول شد.از دستمزدی که می گرفت راضی نبود. با پولی که در می آورد، می توانست فقط اجاره ی یک اتاق را بپردازد و خرجی خانه را بدهد.برای همین شب تا صبح در کارگاه کار می کرد و بعد از کمی استراحت روزها هم دستفروشی می کرد. تا این که فکر کرد اگر گواهینامه ی پایه ی یک اشته باشد می تواند روی اتوبوس یا کامیون کار کند و پول بیشتری در بیاورد. بالاخره هر طوری که بود، شد راننده ی کامیونت یک شرکت بزرگ لبنیاتی و با آهنگری و پرسکاری خداحافظی کرد. شبانه باید تمام تهران را دور می زد و محصولات شرکت را بین مغازه ها و سوپر مارکت ها توزیع می کرد تا مردم برای صبحانه شان، شیر و خامه و کره ی تازه و بهداشتی داشته باشند. سپیده که سر زد و سرخی فلق جایش را به روشنایی صبح داد؛ کامیونت را به پارکینگ برد و دخل شب گذشته را تحویل صندوق داد و رسید گرفت. یک پاکت شیر پر چرب و یک قالب پنیر و خامه هم رای صبحانه ی خودش و مریم برداشت.سر راه نان داغ و تازه خرید و به در خانه که رسید، در زد و منتظر شد تا مریم در را به رویش باز کند. این عادت هر دوی آنها در این سال ها بود. کریم معمولاًسر ساعت به خصوصی به پشت در خانه می رسید و مریم هم طوری کارهایش را تنظیم می کرد که درست سر همان وقت پشت در باشد و با اولین ضربه کریم به در، آن را باز کند. نان داغ را از دست شوهرش بگیرد تا او دست هایش را بشوید و هر دو کنار سفره ی ساده ی صبحانه بنشینند. آن روز مریم در را با تأخیر باز کرد.لبخندی را هم که تحویل کریم داد، ساختگی بود.سر سفره هم ساکت بود و دم نمی زد.کریم پرسید:«چیزی شده؟» مریم در حالی که نگاهش را از کریم می دزدید بلند شد و زیرسیگاری را از روی طاقچه برداشت و کنار زانوی کریم ، روی فرش گذاشت.کریم بعد از صبحانه سیگاری را آتش زد و هنوز یکی دو پوک بیشتر به آن نزده بود که مریم مثل همیشه استکان چای را کنار زیر سیگاری گذاشت. کریم خیلی خسته بود؛ اما برایش مهم بود که علت تغییر رفتار همسرش را بداند.استکان خالی شده را توی نعلبکی گذاشت و گفت:« نمی خوای بگی چت شده؟» -«چیزیم نیست. یه کم کمرم درد می کنه.» -« پس پاشو ببرمت دکتر، پاشو.» -«نمی خواد. خوب می شم. مهم نیست.» -«پس کمرت درد نمی کنه. بگو چته؟... خیلی خسته ام. از بی خوابی دارم کور می شم. اگه باهام حرف نزنی، نمی تونم بخوابم.» مریم بالش مخملی و نرم کریم را به دستش داد و گفت:« منم تا صُب بیدار بودم. چرا فکر می کنی که فقط خودتی که بی خوابی می کشی؟» -« پدرآمرزیده من شب تا صُب پشت قربیلک دنده ی صد تا یه غاز چاق می کردم، تو چی کار می کردی؟... می گم یه چیت هس تو می گی نه.» -« سر شبی یه خوابی دیدم که دیگه خوابم نبرد.» -«خیر باشه ایشالله!» مریم منّ و منّی کرد و گفت:« خواب دیدم که هر دو مون پیر و کور شریم و عصا نداریم... تو می دونی یعنی چی؟» کریم به نشانه ی پرسش سرش را تکان داد و منتظر تعبیر خواب مریم از زبان خودش ماند. مریم چند لحظه سکوت کرد تا حرفش کاملا به خورد روح و روان شوهرش برود و بعد گفت:« یعنی ما بچه دار نمی شیم... هیچ وقت. تا وقتی که پیر و کور از دنیا بریم.» -«توی خوابت نفهمیدی عیب و علت از منه یا از خودت؟» -« مگه فرقی هم می کنه؟» -« نمی کنه؟ اگه عیب از من باشه...»سیگار نیمه اش را توی زیر سیگاری خفه کرد و چند قطره از چای ته استکان را رویش ریخت تا دود نکند.بالش را زیر سرش جا به جا کرد و گفت:« بی زحمت چادرت رو هم بکش روم.»سرش را زیر چادر نماز مریم برد و با نفس عمیقی که کشید عطر زنش را از آن بویید. این بو به او آرامش می داد. او را به دوران کودکی و به آغوش امن مادر و مادر بزرگش می برد. زیر آن چادر همیشه راحت به خواب می رفت و خستگی در می کرد. سرش را به یک طرف بالش برد و طرف دیگرش را برای مریم خالی کرد و گفت:« تو هم خسته ای ...بیا کمی استراحت کن.» -« خوابم نمی بره. کارام مونده.» -« می گم شاید سر شب غذای سنگینی خوردی، یا با شکم پُر خوابیدی؛ دری وری دیدی. بعدشم از قدیم گفتن خواب زن چپه... دو ساعت دیگه بیدارم کن بریم با موتور یه دوری بزنیم.» مریم دست هایش را به شکل صلیب باز کرد و ریه هایش را پُر از اکسیژن خالص کوهستان کرد و گفت:« این جا رو چه طور پیدا کردی؟ از این بالا تهران و آدماش چه قد کوچیکن!» کریم کش قلاب را باز کرد و سبد را از ترکبند موتور جدا کرد و زیرانداز را پهن کرد و گفت:«این جا دو چیز خیلی حال می ده، نماز و چای ذغالی...هستی؟» -« نماز در هرحالی آرومم می کنه، امّا تو هم خوب می دونی که چی بگی و چی کار کنی.» -« من فقط می خوام آب توی دلت تکون نخوره.» -«چاخان.»این کلمه را معمولاً و به شوخی به کریم نسبت میداد و اوهم جدّی نمی گرفت. -« اگه می بینی که بعد از پنج سال، هنوز توی یه اطاق اجاره ای زندگی می کنیم، واسه اینه که واقعاً نیازی نیست. چرا باید اجاره ی جای بزرگ تری رو بدیم که ازش استفاده نمی کنیم؟ به جاش پولامونو پس انداز می کنیم، خونه می خریم. زیارت و مسافرت می ریم.» چند تکه چوب خشک را توی اجاق سنگی که درست کرده بود گذاشت و با فندک روشنشان کرد.« دنبالشم که روی تریلی نادر کار کنم. بار ببرم بندر و از بندر بار بیارم. دو سه سال که این جوری کار کنم بار خودمونو می بندیم.» مریم کتری دود زده را روی اجاق گذاشت و گفت:« خودتم می دونی که مشکل من خونه و ماشین و پول نیست.» -« پس چیه؟» -« خوابی که دیدم.» -« این واسه اینه که ما تا به حال خودمون بچه نخواستیم. خواستیم؟» -« امّا حرف مردم چی؟ ... پنج ساله که عروسی کردیم... اگرم نمی خواستیم باید تا حالا خبری می شد.» -« من که فکر می کنم خواب ندیدی؛ این جوری می خوای سر حرفو باز کنی. مادرم، مادرت، زن صابخونه... به هر حال حرف خودت نیست.» -« چه فرقی می کنه حالا؟» -« فرقش از چراغای خیابونای تهران تا ستاره های آسمونه... اگه یادت باشه قرار گذاشته بودیم که اگه پدرت تو رو به من نداد، یه روز شناسنامه تو ورداری و با هم بزنیم به چاک جاده و بیایم تهران... اون وقتا که اون قدر به هم فکر می کردیم، به با هم بودن،حتی به با هم مردن؛ اصلاً به بچّه دار شدن یا نشدن فکر می کردیم؟ اصلاً تا حالا، تا همین حالا مگه من از تو بچّه خواستم؟» -« آخرش چی کریم؟ زن و مرد با مادر و پدر شدن کامل می شن.ما ناقصیم کریم. جنسمون جور نیست.» -« اونش دیگه به خدا مربوط می شه.شاید می خواد بعد از اجاره نشینی و یه کار پردرآمد، بهمون بچّه بده! شاید نمی خواد بچّه ام مثل باباش توی فقر و حسرت نداشته هاش بزرگ بشه.» -« من چی می گم تو چی میگی!» - راستشو بگو، دلت بچّه می خواد» -« چی باید بگم حالا؟» -« حرف دلتو.» -« هر زنی دلش می خواد مادر بشه.» -« ولی من فکر می کنم اگه خدا بخواد خودش می ذاره تو دامنت...بریم یه کبلابی خوب سراغ دارم، یه کوبیده ی مشتی بزنیم که امشبم شبِ آخر کارم توی پاستوریزه اس. صُب باس برم تسویه کنم. از سر هفته هم با نادر میرم بندر...می بینی که به فکر زندگی مون هستم.» جلوی خانه ای که حالا دیگر مال خودش بود، موتورش را روی جک گذاشت و سوئیچش را برداشت و دور انگشتش چرخاند. از روی ترکبند،جعبه ی شیرینی و یک دسته گل برداشت و پشت در منظر ماند. این عادت پشت در ماندن را دوست داشت و نمی خواست که ترکش کند. بعد از یکی دو ضربه به در، در باز شد و مریم هاج و واج به کریم و گل و شیرینی زُل زد و بعد زد زیر خنده و گفت:« از این کارا نمی کردی. خیر باشه!» کریم گل و شیرینی را به دست مریم داد و دستی به سبیل پهنش کشید و گفت:« دم شما گرم. پونزده ساله تهرانیم. یعنی نمی تونیم اداشونم درآریم؟» پنج تا آبکش فلزی پر از برنج آب و نمک خورده، کنار دیوار روی نردبانی چیده شده بود. مریم از یک ساعت پیش منتظر بود که کریم برگردد و کمک کند که دَمشان کنند. ویترین یخچال هم از سیخ های کوبیده و جوجه و گوجه بود که مرتب چیده شده و آماده ی کباب شدن بودند.کریم پشت دخل نشست و مریم یک استکان چای از سماور ریخت و جلویش گذاشت. کریم چایش را سر کشید و به مریم که مشغول آب کردن کره بود گفت:« مهندس منوچهر امیدی که یادت هست؟ می خوام زنگ بزنم، شام دعوتشون کنم... البته اگه کار دیگه ای نداریم؟... همون سالا بهش قول دادم یه کباب مشتی مهمونش کنم... فکر کنم حالا دیگه وقتشه.» -« حالا پا شو آبکش هارو بریز تو دیگ، دیر می شه، به ناهار نمی رسیم.مشتریا منتظرن. بعداز ناهار زنگ بزن دعوتشون کن.» حدود ساعت نه شب بود که خودروی مشگی شاسی بلندی جلوی خانه ی کریم توقف کرد و راننده ی شیک پوش آن زنگ خانه را زد. کریم در را باز کرد وخیلی زود او را شناخت. با هم دست دادند و صورت هم را بوسیدند. کریم به کوچه سرک کشید و با تعجب پرسید:« پس چرا تنها؟ خانوم و بچّه ها کوشن پس؟» ولی او در جواب گفت:« چه آدرس چپ اندر قیچی ای دادی ! می دونی از کی دارم می گردم؟» مریم چادرش را سر انداخت و جلو آمد و سلام کرد و پرسید:« آقای مهندس چرا تنهایین؟... خانومتون؟...پس بچه ها کوشن؟» منوچهر جواب داد:« شرمنده، یه چن وقتیه که تهران نیستن. منم حیفم اومد دعوت کریم آقا رو رد کنم؛تنهایی مزاحمتون شدم.» کریم وقتی میز مخصوص و مرتب شده را برای نشستن به منوچهر تعارف می کرد گفت:« هنوز اون قدی پیر نشدین که نتونین ده سیخ کباب بخورین؟» منوچهر هم خندید و گفت:« به شرط این که به همون سبک وسیاق باشه؛ یادته که؟» کریم سیخ های کوبیده و جوجه و گوجه را روی کباب پز چید و صورتش را به طرف منوچهر چرخاند و گفت:« یادش به خیر آقا! خدا خدا می کردم که توی این چن ساله شماره تون عوض نشده باشه... چه خوب شد که دیدمتون... تو این سالا خیلی دلم هواتونو می کرد؛ امّا با خودم عهد کرده بودم تا وقتی دستم به دهنم نرسیده سراغتون نیام.» سخ ها را پشت و رو کرد و دود و بوی کباب را بلند کرد و گفت:« به قول شاعر، اشک کباب باعث طغیان آتش است. با چلو کره یا با نون سنگک خاش خاشی؟» مریم سه پیاله سوپ و سه بشقاب دو رنگ پلو و دوغ و سالاد روی میز گذاشت. منوچهر گفت:« خانوم زحمتِ پلو رو کشیدن .» کریم کباب ها را توی ظرفی کشید و با سبزی و پیاز و فلفل تزیین کرد. با لُنگی که روی شانه اش بود عرق پیشانی اش را پاک کرد و رفت رو به روی منوچهر نشست و گفت:« بسم الله مهندس... مریم خانوم بیا دیگه، غذا از دهن می افته.» صدای مریم از پشت پرده آمد که می گفت:«دارم چای دم می کنم. شما بفرمایید من الان میام.» بعد از برچیدن بساط شام، مریم قوری و فنجان های چای را آورد و کنار کریم نشست و رو گرفت. منوچهر گفت:« بدونتعارف می تونم قسم بخورم که فقط دو بار کباب خیلی به من مزّه داده، یکیش امشب، یکی شم اون شب. یادته که کریم آقا؟» کریم و مریم با هم گفتند:« نوش جان، قابل شما رو نداشت.» چای که می خوردند کریم گفت:« مریم خانوم بی زحمت زیرانداز و سبد رو بذار روی ترک. من و مهندس یکی دو ساعتی می ریم با موتور گشتی بزنیم و چربیارو آب کنیم. مهندس امشب پیش ما می مونن.» کریم چند تکه چوب خشک را وسط اجاق سنگی گذاشت و با فندک آنها را گیراند. کتری دود زده را از سبد درآورد و از آب پر کرد و گذاشت روی اجاق. منوچهری گفت:« عجب مکانیه اینجا؟! شهر از زیر پات بهت چشمک می زنه، آسمون و ستاره هاش از بالای سرت.» -« شعرم که می گی مهندس.» -« واقعاً شاعرانه است. چای ذغالی و زندگی چوپونی. این یعنی بالای سر تهران قرن بیست ویک با همه ی زرق و برقش بایستی و بهش دهن کجی کنی.» -« ای وَل مهندس. خوشم اومد. من و مریم معمولاً میایم اینجا. با همین بساط. دیدی که چه زود اجاقمو راست و ریس کردم؟ کسی اینجا نمیاد که بخواد خرابش کنه. من حتی می تونم به جای این که پولامو بذارم فلان بانک که فلان بچه زرنگ وَرش داره ببره با اون ور آبی ها، ترک ها و عرب ها و چشم آبی ها خرجش کنه، با خیال راحت زیر یکی از همین سنگ ها و درختچه ها قایمش کنم. اینجا گنجینه ی منه؛ غار تنهاییم. خودم کشفش کردم. فقط با قاطر یا موتور می شه اومد این بالا. شمام هر از چن گاهی خانوم مهندس رو بیارین اینجا. حتماً خوششون میاد. گاهی فکر می کنم نمازی که این بالا می خونم، دعا و راز و نیازی که می کنم زودتر به عرش خدا می رسه تا عبادتی که اون پایین و تو اون شلوغی می کنم. انگار راز و نیازمون هم توی ترافیک گیر می کنه.» منوچهر خودش را به اجاق نزدیک تر کرد و در حالی که به جرقه های آتش و ذغال های گداخته چشم دوخته بود،گفت:« زنم ازم جدا شد... بعد از هفت سال.» لحنش پر از شکایت و حسرت بود و خبر از یک شکست عاطفی می داد. کف دست ها را روی آتش گرفت و گرمشان کرد و ادامه داد:« بعد از هفت سال زندگی مشترک... بچه مون نمی شد. یعنی وقتی مطمئن شد که عیب و ایراد از منه...می گفت: زن وقتی زنه که مادر باشه... حتی راضی نشد از شیرخوارگاه بچّه بیاریم و نگه داریم. می گفت: می خوام اگه کار بدی و کرد و خواستم تنبیهش کنم، تو گوش بچّه ی خودم زده باشم نه تو گوش بچّه ی یتیم مردم. من بچّه ی خودمو می خوام... طلاق گرفت و رفت و چَن وقت دیگه شوهر کرد و بچّه دارم شد.» صدایش می لرزید. به زحمت بغضش را خورد تا راننده ی سابقش، اشک هایش را نبیند. نفسی تازه کرد و گفت:« راستی بچّه ها رو ندیدم!؟» کریم لبخندی زد و گفت:« مهندس جان اومدیم بیرون که از همین حرفا بزنیم دیگه. والله ما هم بچّه مچّه نداریم، امّا آه نمی کشیم، غصّه نمی خوریم. باهاش کنار اومدیم... از شرکت شما که بیرون اومدم؛ دست به خیلی کارا زدم؛ آهنگری، پیک موتوری، ظرفشویی تو رستوران، مسافرکشی، رانندگی با اتوبوس و تریلیل مردم و هزار فرقه ی دیگه. خودمو به آب و آتیش زدم تا تونستم این خونه رو بخرم. نصف اونو کردیم آشپزخونه و تهیّه غذا، تو نصف دیگه اش هم زندگی می کنیم. روزی صد پرس غذا می پزیم. پنجاه تا کوبیده و پنجاه تا جوجه. مریم تلفنی سفارش می گیره و منم با موتور تحویل می دم.چون قیمت و کیفیت غذامون مناسبه، ساعت دو نشده، کارمون تموم می شه. دیگ و دیگچه و سیخ ها رو می شوریم و برنج فردا رو تو آب و نمک می خوابونیم. جمعه ها هم تعطیلیم. من و مریم و سبد و موتور. راه می افتیم و هر جمعه یه گوشه ی تهران و اطرافش رو می گردیم... زندگی می کنیم. آقای خودمونیم و نوکر خودمون.» -«پس بچّه؟» و با حرکت سر کلامش را کامل کرد. کریم یک پیمانه چای خشک توی کتری در حال جوش ریخت و فوری آن را از روی اجاق برداشت و به زمین گذاشت تا خوب دم بکشد. لیوان ها و قند دان را آماده و در حالی که لیوان ها را از چای پر می کرد، گفت:« مریم هم دلش بچّه می خواست.اونم مثل خانوم شما می گفت کهزن با مادر شدنش کامل می شه. حرف و حدیث فامیل و همسایه ها کلافه اش کرده بود. همش بهونه می گرفت و می گفت: تا حالا می گفتی خونه نداریم. حالا که خونه خریدیم باید بریم دنبال کار بچّه... تا این که یه شب آوردمش همین جا... باهاش حرف زدم، حالیش کردم که من بدون بچّه هم دوستش دارم. اصلاً برام مهم نیست که پدر بشم یا نه. به شوخی بهش گفتم اگه بچّه دار بشیم، محبت مون تقسیم می شه، نصف می شه، حتی کمتر از نصف. امّا اون اصرار داشت که حتماً یه آزمایش بدیم. می ترسید دیر بشه. می خواست اگه مشکلی بود، زودتر به فکر چاره بیفتیم. ته دلم لرزید. می ترسیدم ازم جدا شه. ترسم از این بود که اگه بدونه که عیب از خودشه حق پدر شدن منو محفوظ بدونه و بذاره بره تا من در کنار یک زن دیگه پدر بشم یا این که اگه عیب و ایراد از من باشه، به پام بسوزه... مهندس، ما عاشقانه به هم رسیده بودیم.با مخالفت هر دو خانوتده. تصمیم گرفته بودیم زوج نمونه بشیم تا به همه ثابت کنیم که عشق یعنی چی... اون شب این ها رو به یادش آوردم و گفتم حالا من و تو باید به خاطر بچّه ای که نیست پا پس بکشیم؟... با شه می ریم دکتر و آزمایش می دیم؛ امّا نه برای این که بفهمیم ایراد از کیه. فقط برای این که بفهمیم بالاخره ما دو نفر بچه دار می شیم یا نه. اگه امکانش بودیم می ریم دنبال علاجش، اگرم نبود، دیگه حرفشم نمی زنیم... با هم عهد بستیم و فرداش رفتیم و آزمایش دادیم.پیش مریم به خانم دکتر گفتم: من و همسرم با هم قرار گذاشتیم. نیومدیم بدونیم که عیب از کدوم ماست. برامون مهم هم نیست که بدونیم. فقط اگه راه چاره ای داره بگید. ما رو نچرخونید لطفاً. فقط یک کلام، می شه یا نمی شه... خانوم دکتر خواست متقاعدمون کنه و گفت:« علم پزشکی هر روز در حال پیشرفته. امّا اگه نقص از یکی باشه حق طرف دیگه ضایع می شه. این حق طبیعی کسیه که اگه می تونه پدر یا مادر بشه... من گفتم: خانوم دکتر اجازه بدین حق مونو خودمون تشخیص بدیم. مریم حرف منو ادامه داد و گفت: ببینید خانوم دکتر، ما دو نفر دلمون می خواد اگه بچّه ای هم هست بچّه ی فقط ما دو نفر باشه، هر دومون. ما با هم عهد بستیم، لازم هم نیست که بدونیم کی چشه. موقع گرفتن جواب آزمایش، دکتر آب پاکی رو ریخت روی دستمون و گفت:« واقعاً متأسّفم، نمی شه. براتون آرزوی خوشبختی می کنم.» مریم دو روز رفت تو لاکش. باهام حرف نمی زد. لب به چیزی نمی زد. داشت از دستم می رفت. آشپزخونه تعطیل شده بود. زندگیم شده بود عین جهنم. هیچ وقت اون طور نشده بود. بلیط گرفتم و با اتوبوس فرستادمش شهرستان، پیش پدر و مادرش. یک هفته گذشت و خبری ازش نشد. نیگاه به سبیل پهن و گردن کلفت و شکم گنده ام نکنید. دلم قد گنجیشکه. می ترسیدم دیگه برنگرده. کلی نذر و نیاز کردم. یه هفته دوری بعد از پونزده سال نزدیکی برای هر دوی ما لازم بود. باید از نبودن مریم در کنار خودم می ترسیدم که ترسیدم. لباسای نشسته و اتو نکشیده، کفشای واکس نخورده و خاک گرفته، ظرفای غذای پخش و پلا تو گوشه و کنار خونه، سر و صورت اصلاح نشده... تلفن های بی جواب مُشتریا... هیچ انگیزه ای برای ادامه ی زندگی نداشتم جز این که گوشی رو بردارم و بهش تلفن بزنم. بگم که جاش خیلی خالیه. بگم که بدون اون نمی تونم. « سلام» که کرد ، گفتم:« مریم جان، ما که شکر خدا دستمون به دهنمون می رسه، غصبه نخور، می ریم یه دختر و یه پسر خوشگل از شیرخوارگاه می گیریم و بزرگشون می کنیم. خدا نخواسته که ما بچّه دار شیم. دنیا که به آخر نرسیده.» مریم گفت:« خودت می گی خدا نخواسته. قبلاً هم که گفتم اگه بچّه هم بخوام، بچّه ی تو رو می خوام... حالا چرا دنبالم نمیای؟ مثل این که خیلی خوش می گذره!» منم گفتم:« تو چرا یه زنگ نمی زنی ببینی تنهایی چی به روزم آورده؟» از آهنگ صداش فهمیدم که نمی خواست کسی جمله ی آخرشو بشنفه و آهسته گفت:« دوست دارم بیای دنبالم، همی امروز.» منم که ازخدا خواسته، همون روز شال و کلاه کردم و رفتم دنبالش. اون یه هفته کار خودشو کرد. مثل دو سر یه طنابی که از وسط پاره شده باشه و گره که بزنی به هم نزدیک تر می شه، به هم نزدیک تر شدیم. حالا که کنارمه احساس می کنم یه کوه پُشتمه. فکر می کنم که مُشتم و پُشتم پُره... امروز صُب رفتم شیش دونگ خونه رو به اسمش سند زدم. پاداش صبوری و خانومیش.از این جا که برگردیم، در حضور شما تقدیمش می کنم... چای دوم مهندس؟» این بار منوچهر لیوان ها را پُر کرد. بخار چای بلند شد. کریم گفت:« قصد داریم دو روز دیگه دو تایی با همین موتور از راه جنگلای شمال و کنار دریا بریم پابوس امام رضا.» -« چه خوب! ماشین منو ببرین. لازمش ندارم.» -« نه مهندس، این جوری راحت تریم. یعنی قرارمون اینه.» باز به عادت معمولش که می خواست حرف جدّی بزند؛ کتف راستش بالا و پایین شد و دستی به سبیل های پهنش کشید و سیگاری را با ذغال سرخ اجاق گیراند و گفت:« مهندس، یه رازی هست که این سنگ و درخت و ستاره ها می دونن، دکترا هم می دونن، شاید خود مریم هم می دونه و به روش نمیاره... یکی از همون ترکش های لعنتی زمان جنگ که توی کتفم جا خوش کرده، برای همیشه منو از پدر شدن محرومم کرده.اینو همون وقتا دکترای جبهه به من گفتند. حالا شما هم می دونی. اصلش واسه ی این آوردمتون بیرون که بگم اگه برای من اتفاقی افتاد، شما از قول من به مریم بگید حیف اون بود که به خاطر بچّه بره زن کسی بشه که به اندازه ی من عاشقش نباشه.» گوشه ی لبش با لبخند ریزی لرزید و اشکی که از چشمش چکید، سیگارش را خاموش کرد. حسن سلمانی
نظرات شما عزیزان:
یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:25 :: نويسنده : حسن سلمانی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|