الهه ی الهام
انجمن ادبی

چه رستاخیز زیبایی است!

آن دم کز نگاه گرم تو بر خاک خاموش وجودم

رویش خورشید می بینم

و زیباتر...

شکوه کوه های سر به دامان زلال آسمان بخشیده

کاندر جای پای تو

به روی خاک بکر سرزمین ذهن خود جاوید می بینم

و قاب قلب خود را مسخ تصویری به نام

« یاد تو!»

دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:حسن سلمانی,میرزا پور,یاد تو,رستاخیز, :: 10:24 :: نويسنده : حسن سلمانی

یاد گذشته ها برای همه ی ما همیشه دنیایی از حسرت را به دنبال دارد. حسرت تمام چیزهایی که بوده و دیگر نیست. حسرت یک عالمه خاطره و نوستالژی. حسرت هر رنگ و بویی که بوده و امروز پر کشیده و رفته است.

وقتی یاد خاطرات خاک خورده ی قدیمی می افتیم و به سر وقتش می رویم و غبارهایشان را می تکانیم لذّتی دارد. بد نیست گاهی در ذهن و خاطراتمان سوار ماشین زمان بشویم، برویم و به یاد یباوریم تمام لحظه هایی که برای دیروز است. دیروزی که برایمانم بوده است و امروز دیگر خبری از آن کارها و خاطره ها نیست.

خیلی دور نمی شوم. همان زمان کودکی مان را می گویم.زمانی که پیکان داشتیم و تلوزیون سیاه و سفید. زمانی که به یاد آوردن اقوام و آشنایان بهانه نمی خواست. بدون دعوت و هیچ بهانه ای می رفتیم خانه های همدیگر می ماندیم و دور هم خوش بودیم. زمانی که تنها نبودیم.

تابستان ها که می شد کسی از گرما و آلودگی نمی نالید.حال همه ی ما واقعاً خوب بود. به خانه های هم می رفتیم و می ماندیم و دور هم فقط گل می گفتیم و گل می شنفتیم. سفرها ساده بود. دل ها شاد بود و تجملی در کار نبود.زمستان هم کافی بود تا بساط تمام دور هم بودن ها را یک کرسی فراهم کند.

می نشستیم دور کرسی و گرمای وجودمان را در خانه پخش می کردیم. به قدری حرف برای گفتن داشتیم که تلوزیون با همان چند کانال محدودش کالایی لوکس به حساب می آمد. خبری از موبایل نبود. حتی به ندرت در خانه ها تلفن ثابت پیدا می شد. فقط کافی بود تا همدیگر را ببینیم و شوری وصف ناپذیر تمام وجودمان را پر کند.

آن روزهای گذشته کسی دردش را در دلش نگه نمی داشت تا غمباد شود و افسردگی بگیرد. اصلاً کسی اسم قرص های ضد افسردگی را بلد نبود. دردها تقسیم می شد و هر کس گوشه ی کاری را می گرفت، موضوع به سرانجام می رسید و ختم به خیر می شد.

آن قدیم ها بهانه های کوچک برای زندگی فراوان بود،همین بهانه های کوچک می آمد و خوشبختی آدم ها را می ساخت. همه می رفتند دنبال همین بهانه ها تا کشفش کنند. کسی از کسی گریزان نبود. آدم ها برای وصل می آمدند نه فسخ.

ادامه دارد. انشاء الله امروز و فردایش را هم مطالعه کنید.

ارادتمند- 401 

 

شنبه 11 شهريور 1391برچسب:401,سلمانی,دیروز,الهه ی الهام, :: 10:54 :: نويسنده : حسن سلمانی

عدّه ای از افراد و اقشار جامعه کارشان شده پاپوش درست کردن ! نه تنها خجالت نمی کشند بلکه از انجام این کار لذّت هم می برند و تازه بعضی وقت ها به خودشان و کارشان می بالند و به همدیگر دست مریزاد و خدا قوّت هم می گویند.

چند سالی هم هست که برای خودشان انجمن صنفی راه اندازی کرده اند! و موقعی که تحت عنوان جلسه ی صنفی دور هم جمع می شوند، مصوّب می کنند که هیچ کس از دستمان در نرود و سعی کنید پاپوشی درست کنید که تمامی گروه های سنّی را در بر بگیردو همچنین از شیوه ها و طراحی های نوین و به روز استفاده کنید. در واقع برای همه ی پسران، دختران، مردان و زنان پاپوش درست کنید!

وقتی از دبیر این انجمن سئوال می شود: «چرا این کار را با ذوق و شوق انجام می دهید؟» می گوید:«اوّل این که پا قلب دوم ما انسان هاست و ما وظیفه ی خود می دانیم آن را از هر گزندی در امان داریم و دوم این که ما«کفّاش» هستیم و کارمان پاپوش درست کردن است.و باید پاپوشی درست کنیم که نرم،گرم، زیبا و البته ارزان باشد.»

بله کفّاش بر وزن خبّاز و هر دو بر وزن فعّال و فعّال و فعّالة دو وزن مشهور صیغه ی مبالغه در زبان عربیست و صیغه ی مبالغه اسمی است که بر بسیار انجام دهنده ی کاری یا بسیار دارنده ی صفتی دلالت می کند. مانند رزّاق.

نمی دانم چرا کفّاش که کلمه ای فارسی است به صورت و قالب صیغه ی مبالغه عربی درآمده است!؟ به کفش در زبان عربی«حِذاء» و به کفاش «حَذّاء» و «صانع الاحذیة» گفته می شود.

پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها به کفش،اُرُسی و چارق و آذری زبان ها باشماق می گفتند و معروف ترین پاپوش دوره ی آن ها گیوه بود که خود انواعی داشت مانند ملکی یا آجیده.

بیایید با هم تصمیم بگیریم زین پس کلمه ی نامانوس«کفّاش» و دیگر اعضای خانواده اش را بر زبانمان جاری نکنیم و به جای کفاش بکوییم کفش دوز و به جای کفاشی بگوییم کفش فروشی و به کسی که کفش را وصله و پینه تعمیر می کند بگوییم تعمیرکار کفش یا پینه دوز.

در پایان از الهه ی الهام و همه ی بازدیدکنندگان پر وپا قرص آن درخواست می نمایم پا روی قلب اول و دوم خود و هیچ انسانی نگذارند.

متشکرم- ارادتمندتان401

سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:پاپوش,قلب,401,حسن سلمانی, :: 14:49 :: نويسنده : حسن سلمانی

این سوی ارس وطنم

آن سوی آن وطنم

برای دیدن وطن، هیچ امکان و فرصتی نیست مرا

این چگونه وطنی است؟

به این سن رسیده ام

هنوز یک بار هم در عمرم

رویش را ندیده ام

آیا برادر به برادر

سلام نمی کند؟

این درد و غمم سنگین تر از کوه هاست

با رود ارس آمیخته و جاری می شوم

فضولی با حسرت از غربت به وطن می نگریست

من

از به وطن می نگرم

دیلماج:چمانی

14/3/88

دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:چمانی,وطن,وهابزاده,فضولی, :: 14:30 :: نويسنده : حسن سلمانی

«روزی روزگاری»

روزی روزگاری، پسرم

مردم با چشم هایشان می خندیدند

و با دل هایشان دست می دادند

اما اکنون، فقط با دندان هایشان می خندند

و در عین حال

نگاه های یخ زده شان

به دنبال سایه ام می گردند

به راستی زمانی بود که

با دل هایشان دست می دادند

اما اکنون، آن ها گذشته است، پسرم

اکنون، بدون دل هایشان دست می دهند

و در عین حال،

دست چپشان، جیب های خالی مرا می کاود

می گویند:«بفرمایید خانه، باز هم تشریف بیاورید»

می روم خانه شان

راحت هم می روم

یک بار، دو بار، اما هیچ گاه بار سومی نیست

آنگاه می بینم در ها را به رویم بسته اند

پس، چیزهای بسیاری یاد گرفته ام، پسرم

یاد گرفته ام

همچون لباس

چندین چهره عوض کنم

چهره ای برای خانه

چهره ای برای اداره

چهره ای در خیابان

چهره ی میزبان

و چهره ای نیمه رسمی

و همچون عکس، لبخند خشکی بر لبانم باشد

باز هم یاد گرفته ام،

فقط با دندان هایم بخندم

و با بی رغبتی دست بدهم

باز هم یاد گرفته ام،

بگویم:« به خدا می سپارمت!»

و نیّتم این است که:

«به سلامت، دیگر نبینمت!»

با زبان می گویم:

« خوش آمدی،از دیدنت خوشحال شدم.»

و از ته دل خوشحال نشده باشم

و بگویم:« از هم صحبتی تان لذّت می برم.»

اما، حقیقت آن که

«از تو خسته گشته ام.»

اما باور کن پسرم

دوست دارم همان آدم پیشین باشم

می خواهم، این چیزهای بیهوده و بی فایده رااز سرم برون کنم

و به زمانی که همچون تو بودم،

و به سن و سال تو بودم، برگردم

اکنون، خنده ام در آینه

فقط دندان هایم را نشان می دهد

همچون، نیش برهنه ی افعی

پس پسرم، به من نشان بده

چگونه بخندم،

چگونه می خندیدم،

روزی روزگاری،

که همچون تو بودم،

به سن و سال تو بودم.

گابریل اوکارا،شاعر مکزیکی

مترجم:چمانی.1375

دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:چمانی,گابریل اوکارا,روزگاری,پسرم, :: 14:16 :: نويسنده : حسن سلمانی

 شاید در روزگاران نخستین زندگی بشری «قصه» گریزگاهی بوده است که انسان ترسیده از سایه ها و تایکی ها را به راحتی و آرامش می رسانده است.موقعی که مردان جنگجو و شکارچی قبیله دور آتش حلقه می زدند و در روشنای همان گل آتش از ظلمت پیرامونشان فارغ می شدند و با خیال پردازی های خود نقاط قوت و ضعف را می سنجیدند و با توجه  به گذشته و حالشان آینده را ترسیم می کردند.

این خیال پردازی و خیالبافی و قهرمان سازی ها، قبیله به قبیله و نسل به نسل انتقال و گسترش می یافت و شکل اسطوره و افسانه ی اقوام و ملل را به خود می گرفت. برای همین اقوام کهن هر کدام برای خود افسانه ها و اسطوره هایی دارند که به آن ها می بالند؛ افسانه های ایرانی، هندی، یونانی، چینی و ... و ملت های جدید هم برای اثبات پیشینه و دیرینگی خود به خلق افسانه ها و اسطوره هایی دست می زنند تا در تاریخ تمدن و فرهنگ بشر جایی برای خود باز کنند.

اما واقعاً امروزه چه نیازی به ساخت و پرداخت افسانه و اسطوره است؟ آیا حتّی کودک امروز می پذیرد که پهلوانی هفت گور را برای یک وعده ی غذایی به سیخ بکشد و کباب کند ؟یا چشم و پاشنه ی شخصی به هنگام غسل تعمید توسط کاهن و روحانی مذهبی در آب مقدس، آب نخورده باقی بماند و غیر از چشم یا پاشنه اش تمام بدنش رویین و ضد گلوله شود؟ آیا قابل قبول است که تیری از چله ی کمانی رها شود و کوه ها و دریاها و دشت ها را در نوردد و در دورترین نقطه ی ممکن، بر تنه ی درختی بنشیند و مرز دو امپراطوری باستانی را معیّن کند.

شاید زمانی شنیدن و تصور و تجسم این گونه قصه ها، سرگرم کننده و دلنشین و حتی آفتخار آفرین به نظر می رسید، اما آیا واقعاً امروزه چنین است؟!همانطور که همه چیز بنا به ضرورت و نیاز بشر تغییر می کند، مثل شکل لباس و نوع تغذیه و کیفیت وسایل زندگی و حتی زبان و گویش؛ قصه و شعر و داستان هم باید تغییر شکل  بدهند و مانند سایر پدیده ها متناسب نیاز انسان امروز ساخته و پرداخته شوند.

داستان نویس امروزی نباید موعظه کند، اندرز بدهد  و یا تبلیغ کند. وظیفه ی نویسنده ی امروز تنها نشان دادن است. شاعر و نویسنده و یا هر هنرمندی موظّف است مانند آینه آن چه را می بیند به مخاطبش نشان دهد، زشتی و زیبایی را با هم  و همچنین به شعور مخاطبش احترام بگذارد و اجازه بدهد که او هم بتواند ببیند و و تشخیص بدهد و تصمیم بگیرد.

هنر واقعی یک نویسنده در غافلگیر کردن خواننده است. یورشی غافلگیرانه بر باورهایی که برای او به صورت روزمرّگی در آمده است. نویسنده ی خوب این پرده های عادت را کنار می زند و چشم خواننده اش را می شوید تا جور دیگر ببیند و او را وادارد با پای برهنه بر شن و ماسه گام بردارد و بدون چتر در زیر باران قدم بزند.

عنصر اصلی بیشتر  داستان های امروزی حسرت و آرزوست نه غول و دیو و چراغ جادو  و هفت دریا و هفت کوه و سی مرغ و چهل دزد و سیصد سربازو... نویسنده ای در یکی از داستان هایش می گوید:« دلم می خواهد به سرزمین دیگری بروم. دلم می خواهدبه جایی بروم که همه چیزش با اینجا تفاوت داشته باشد.»

خواندن داستان یک فعالیت ذهنی است که به تجربه ی آدمی معنی می دهد؛ برایش جهان های تازه ای را کشف می کند و او را به آگاهی و آزادی می رساند. روزی را در نظر بگیرید که در آن یک داستان خوب خوانده اید.در آن روز احساس خرسندی  و شادی و تعالی می کنید و حسرت روزهایی را می خورید که در آن داستانی نخوانده اید.

لسلی لوئیس در نقد داستانی از ادگار آلن پو و به طور کلّی در توصیف داستان می نویسد:«اثر هنری حکم زندگی را پیدا می کند که می توان در هوای آن تنفس کرد و نه تنها انتقاد از زندگی است؛ بلکه جزیی از زندگی است.ضمیمه ای خلق شده بر زندگی است. اتاقی درون خانه ی زندگی است. یکی ازارزش های  های اثر داستانی آن است که خواننده را ناگزیر می سازد مدتی در جهان آن زندگی کند و از آن پس، برای همیشه، کما بیش متفاوت با گذشته به زندگی ادامه دهد. کار هنری کاری شبه خدایی است؛ در عین حال که به قدرت هنرمند نیاز دارد به او قدرت نیز می بخشد.»

گابریل گارسیا مارکز نویسنده ی بلند آوازه ی کلمبیایی معتقد است:« مردم دیر یا زود به جای گفته های خودکامگان، سخن نویسنده را باور خواهند کرد. در آن روز نویسنده اعتبار نخستین خود را باز خواهد یافت  و صندلی خود را بار دیگر تصاحب خواهد کرد.»

چنین باد! 

یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:قصه,حسن سلمانی, داستان, اسطوره, :: 10:37 :: نويسنده : حسن سلمانی

جای همه ی آن هایی که آرزوی زیارت کربلا دارند خالی! هژدهم تا بیست و پنجم مرداد قسمت شد و به همراه خانواده- به قول خانم- دعوت شدیم برای زیارت عتبات.

عراق را دیدیم. سرزمینی که کهن ترین تمدن های بشری در آن شکل گرفته و تاریخی به درازای خلقت و عمر بشر دارد. این کهنگی و قدمت را می شود در تمام عناصر و اجزایش دید. از زیارتگاه های امامان شیعه و مزار علمای سنی و مقابر و مساجد و مقام ها- یادمان ها- و البته صفای فضای معنوی آن ها که بگذریم؛ چیزی که به جا می ماند و چشم را پر می کند، خاکی است که میراث نفرت و لعنت و نکبت و جنگ و خون و جنون است و این حس را به راحتی می توان از وضع شهر ها و روستا ها،جاده ها، بهداشت، لباس، غذا و حتی از چشم های محزون و حیران پشت پوشیه ی دخترکان مظلوم عراقی دید.

به راستی گاهی باورم می شد که نفرین زینب (س) تا قیام قیامت دامن این خاک را گرفته است و خورشیدی که مادرانه و مهربان به همه ی زمین می تابد، لبخندش را از این دیار مضایقه می کند و مردمش مجبورند برای همیشه از پشت گرد و غبار از آفتاب بهره ببرند.

گناه پیمان شکنی و نامردمی اجداد این قوم باعث شده نگاه تاریخ نسبت به اینان، از جنس تأسف و تأثر باشد. در این سرزمین بود که مشهورترین محراب و منبر  تمام دوران ها به خون سر عادل ترین مرد تاریخ- به گواهی خود تاریخ- آغشته شد و خون آزادمرد ترین ها از نسل آدم در همین سرزمین ریخته شد و از همین جا، پاکیزه ترین دختران و پاکدامن ترین زنان به اتهام خروج از دین، با حقارت به اسارت رفتند.

از همه ی این ها گذشته، کسی مثل من که عزیزش در جنگی نابرابر و تحمیل شده به دست یکی از همین ها کشته شده، نمی تواند دلش را به این آشتی و خاله بازی راضی کند. مردان عراقی را که سنّ و سالشان به سربازهای سی سال پیش می خورد به چشم قاتل برادرم نگاه می کردم. هر کدام از آن ها ممکن بود که آن گلوله ی لعنتی را به سینه ی برادر نوجوانم شلیک کرده باشد! و حالا اگر از جنگ با ما و جنگ های بعدی جان سالم به در برده باشد، احتمالاً پشت دخل یکی از همین مغازه ها مشغول کاسبی است و احتمالاً من و خانواده ام بابت خرید سوغاتی یا نوشیدنی مبلغی را به او پرداخته ایم!

همین حس اکراه و ناخوشایندی را می شود در گفتار و رفتار آن ها هم دید. جنگ شوخی نیست. عزیزان آن ها هم  در همان جنگ به دست برادران ما کشته و مجروح و ناقص شده اند. می دیدم که دل آن ها هم با ما صاف نیست و حتی پولی را که از ما می گیرند با بی میلی توی دخلشان می گذارند.

گویی اجباریست در این مراوده ها و معامله ها، گویی چاره ای جز رضا و تسلیم برای طرفین نمانده است. چون نه منِ برادر از دست داده و نه آن عراقی پدر مرده، واقعاً نمی دانیم که یقه ی چه کسی را به عنوان قاتل عزیزمان بگیریم و قصاصش کنیم و تازه به چه جرمی؟! یک بسیجی نوجوان چه خصومت شخصی با یک سرباز عراقی مجبور به جنگیدن می تواند داشته باشد.

بعد از جنگ اولین کاروان هایی که به زیارت عتبات رفتند از خانواده ای شهدا بودند و پدر و مادر من هم جزو همان دسته های اولیه بودند که به زیارت رفتند. یادم هست وقتی برای بدرقه ی آن ها به مزار شهدای شهر قزوین رفته بودیم؛ مادرم دست ها و صورتش را رو به آسمان کرده و دعا می کردکه:«خدا خیرشان بدهد که ما را به زیارت کربلا می برند!» و من در دلم گفتم:« اگر این جنگ نبود، نه تنها شما پسرتان را از دست نداده بودید بلکه بیست سال پیش و بدون منّت و نوبت امام حسین را زیارت کرده بودید و شاید همراه شهید مسلم سلمانی و زن و بچه اش! »  

شنبه 4 شهريور 1391برچسب:عراق, کربلا, نفرت, سلمانی, :: 11:49 :: نويسنده : حسن سلمانی

سینه ام حس نفس تنگی دریا دارد

چه شده یوسف من قصد زلیخا دارد

روز و شب منتظر و تشنه ی دیدار توام

مثل کوهی که به دل حسرت یک پا دارد

هر پلنگی به تو دستش نرسد خواهد گفت

رخ مهتاب تو از دور تماشا دارد

دل خوشم کرده تو را تا که ببینم فردا

این همان مهره ی ماریست که فردا دارد

متعجب نشو ای آینه، پژمردگی ام

حاصل بازی زشتیست که دنیا دارد.

پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:مهتاب,پلنگ,مقدم,سلمانی, :: 11:29 :: نويسنده : حسن سلمانی

«غزل 75»

روزی نامش را بر ماسه ی ساحل نگاشتم

اما موجی آمدو آن را بزدود

دگر بار آنرا برای دومین بار نوشتم

اما جزر و مدی پیش آمد و تلاشم را بر آب داد

مرا ندا داد،

«بیهوده مَرد!

 تلاشت بیهوده است

می خواهی یک چیز ازبین رفتنی را

نا میرا کنی؟

زیرا من نیز خود اینگونه فرو خواهم پاشید

و نامم نیز اینگونه از خاطرت محو خواهد شد»

گفتم: «اینگونه نیست.

بگذار کهین چیزها نیز پدید آیند،

و در گرد و غبار زمان محو شوند

اما تو با نام و آوازه خواهی زیست

شعر مرا حسن بی نظیر تو جاودانه خواهد کرد

و در ملکوت نام زیبای با شکوهت را تحریر خواهد کرد

با این که مرگ،تمام دنیا را مقهور خویش ساخته

عشقمان به حیات خود ادامه خواهد داد

و زندگی دوباره را از سر خواهد گرفت.»

ادموند اسپنسر شاعر انگلیسی  1552-  1599م

مترجم:چمانی

 

چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:ادموند اسپنسر,شاعر انگلیسی,ساحل,چمانی, :: 12:36 :: نويسنده : حسن سلمانی

«سردرد»

اینکه قلبت به خاطر چه درد می کند، مگو

کان درد ز سنگی است که خود انداخته ای

گلوله های بی صدا، قلبم را خون آلود کرده

آنچه چشمانم را می سوزاند، درد اشک است

هر کجا روی گرداندم و به هر کجا که بودم

درد را همچون کوهی بر سینه ام بشکافتم

به یک باره از ریشه برمی کندمش

گر می دانستم بیماریم دندان درد است

آدمی

در هوای شرجی گرما زده می شود،

در برف به خود می لرزد

نفس در تنگی و تنگنا امتحان پس میدهد

ملک و مال نام و آوزه و دولت و مکنت

هر چه باشد همگی دردسر است

مترجم: چمانی

2/11/88

چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:زلیم خان یعقوب,سردرد,چمانی, :: 12:30 :: نويسنده : حسن سلمانی

«اگر می بایست مرا دوست بداری»

اگر می بایست مرا دوست بداری

بگذار برای هیچ چیز جز عشق و به خاطر عشق نباشد

نگو:

اورا به خاطر تبسمش، نگاهش، کرشمه و ادایش

یا با ناز سخن گفتنش

یا اینکه به خوبی همفکر من است

دوست میدارم.

و اینکه

براستی در چنین روزی آرامش را به من هدیه کرده است

می ستایم

زیرا ای معشوق من، چنین چیزها به خودی خود شاید دگرگون شوند.

یا از دید تو عوض شوند

و عشقی که پرورده ای

به کار نیایدو بی ثمر گردد

مرا حتی به خاطر پاک کردن اشکهایی که از گونه عزیزت سرازیر می شود

دوست نداشته باش

زیرا بنده شاید گریستن را فراموش کند

و عشق تو هدر شود

اما مرا به خاطر عشق دوست بدار

و به خاطر خود عشق عاشم باش.

که گر چنین شود

دلبرا عشق تو ابدی خواهد شد.

 مترجم: چمانی

تاریخ: 15/1/86

چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:عشق,عاشق,اشک,چمانی, :: 10:56 :: نويسنده : حسن سلمانی

«قان آغلارام »

قان آغلارام بو گون منیم آذربایجانیم آغلییر

گؤز یاشیم دایانمیر ایندی جانانیم آغلییر

یئر تیتریئب بیلمم هارای چکیم ندن

گؤندر کُمکلیگین آمان بو زمانه دن

دور ائل اوغلو،آذر بالاسی گؤستر همّتین

منّن سنین یاردیمی مَلهَم اولا بو ملّتین

ائشیتدیم دؤرد یوزدن آرتیغ کندی کؤله دؤندردی زلزله

یئر گؤ دَئیب بیر بیرینه، تؤز بورویوب سالدی ولوله

اَهر، کلیبر، هیریس، سِویملی ورزقان

دَهشَت توتوب هر یانی، اورکلر اولدو قان

بابک هارای چئکیر قالاسیندان دیئر بئله

گلین آی ائل اغولاری وئرین اَل اَله

دوزلدین کول اولمیشلاری، قورویون بینه

اوجالدین آذربایجانی یئنی دَن یئنه

سیزلَر آرخا دورون اونا، او سیزه دایاق

اسدیریلمسین یامان یئل،داغیلماسین تیفاق.

سه شنبه،23/5/91

به مناسبت زلزله ی اهر

 

 

چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:زلزله,اهر,, :: 10:28 :: نويسنده : حسن سلمانی

فصل تابستان است

و تنور دلم از آتش یادت روشن

کاش اینجا بودی!

این خیال خام را می سپارم به تنور

تا که از بوسه ی هر شعله ی تنهایی من

بپزد خوب و برشته شود و ترد شود

سفره ی خاطره را

می گشایم پس از آن در یک سو

جرعه ای چای و یکی حبّه ی قند

که تداعی گر لبخند تو است

منتظر می مانم

تا بیاید آن دم

که مؤذّن خبر آمدنت را بسراید مسرور

ومن افطار کنم روزه ی دیدارت را

فصل تابستان است

و تو ای همزادم

کاش اینجا بودی...!

چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:روزه,افطار,چای,مسعوده, :: 10:14 :: نويسنده : حسن سلمانی

حرف مردم را نکن باور پشیمان می شوی

حال و روزت را نکن بدتر پشیمان می شوی

غنچه کی با زور دستان کسی وا می شود؟!

لحظه ای که غنچه شد پرپر پشیمان می شوی

ای که در این نا به سامانی رها کردی مرا

آب آنجا که گذشت از سر پشیمان می شوی

عاقبت مرداب شد رودی که در گودی نشست

از تقاص و کینه ات بگذر پشیمان می شوی

مثل شیرینی که خود راحت به تخت شاه رفت

می روی اما بدان آخر پشیمان می شوی

دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:شیرین,پشیمان,مرداب,تخت, :: 10:28 :: نويسنده : حسن سلمانی

ترس دارم که تو در زندگی ام می آیی

قاصدک فاش کند راز تو را هر جایی

گوش این چرخ و فلک بشنود آوازه ی تو

همه ی شهر بفهمند که خوش سیمایی

می شود کعبه من روی تو چادر بکشم؟

تا نباشد به سر قبله ی تو دعوایی

شاید از ترس، معمای تو را حل نکنم!

شاید این مساله را حل بکند منهایی

دلم از قصه ی مجنون تو عبرت نگرفت

که فراری شده از دست چنین لیلایی

دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:کعبه,لیلا,مجنون,سلمانی, :: 10:14 :: نويسنده : حسن سلمانی
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان