الهه ی الهام
انجمن ادبی

 

1- برای خودم نامه ای می نویسم تا پستچی زنگ تنهایی ام را بزند!

2- نامه ی سرگشاده ذرّه ای رازنگه دار نیست!

3- کبوتر نامه بر از پیامک های تلفن همراه دل خوشی ندارد.

4- تلفن سیر تا پیاز آدم ورّاج را می داند.

5- تلفن ثابت از این که نمی تواندبیرون برود و به هر جا سر بزند، دلش می گیرد.

6- سنگ صبورتر از تلفن سراغ ندارم.

7- برای آزادی تلفن اشغال شده دعا می کنم.

8- برای دلجویی از تلفن ثابت، تلفن همراهم را جا می گذارم.

9- تلفن همراه، همراهی ام نکرد تا مکالمه ام را به پایان برسانم؛ شارژش تمام شد!

 

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:401,حسن سلمانی,آدم,تلفن, :: 18:46 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

آدم ها مثل کتابند،برگرفته از مطالب جالب.

از روی بعضی ها باید مشق نوشت.

از روی بعضی ها باید جریمه نوشت.

بعضی ها را باید چند بار خواند تا معنی شان را فهمید.

بعضی ها را نخوانده باید کنار گذاشت.

آدمیان به لبخندی که بر لب ها می نشانند و به احساس خوبی که بر جا می نهند، ماندگارند.

گفتم آدم ها . ربطی به زن یا مرد بودن؛ غنی و فقیر بودن؛ سیاه و سفید بودن و ... ندارد.

دوست شما 401

 

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:401,حسن سلمانی,آدم,کتاب, :: 18:44 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«با الهه ی الهام هیچکس تنها نیست.و همه از او حرف می زنند و بیشتر حرف ها درباره ی متانت و کمالات اوست.»

آنچه گذشت حرف های دوست خوبم آقای سلمانی بود.که ندیده من را شیفته ی الهه ی الهامش کرد. بلافاصله به او گفتم: کجا می تونم اونو ببینم؟ و او هم گفت : نشونی شو بنویس؛ سه راه دبلیو، خیابان پارس، کوچه ی ایران.  بدون خداحافظی سوار دوچرخه شدم و به سمت سه راه رفتم. با کمترین دردسر و پرس و جویی محل استقرار او را پیدا کردم.با شوق و ذوق دستم را روی زنگ گذاشتم ولی خبری از باز شدن در و پنجره نشد. از سر و صدایی که به گوشم می رسید متوجه شدم، تعداد زیادی قبل از من به اینجا آمده اند و به خاطر همین کسی صدای در زدن و تاپ و توپ قلبم را نمی شنود.

نیم ساعتی گذشت تا بالاخره پنجره ای و بعد هم دری به رویم باز شد. ولی این تاخیر چیزی از شوق و ذوق دیدن الهه ی الهام را در من کم نکرده بود. توی حیاط بودم که دیدم گنده های شعر و ادب و خاطره و داستان دور او را گرفته اند و هر کس به طریقی به او ابراز علاقه و پیشنهاد همکاری می کند. با خودم گفتم:« آنجا که عقاب پر بریزد / از پشه ی لاغری چه خیزد؟»

تمام بضاعت ادبی و فرهنگی ام یک برگ آ،چهار بیشتر نمی شد؛ با این حال اصرار داشتم همین یک ورق را به او بدهم تا بداند که من هم یکی از طرفدارانش هستم.

کمی جلوتر رفتم. شعر« ای عزیز» آقای محسن قویدل را دیدم و کمی آن طرف تر ، ترجمه ی فارسی یک شعر انگلیسی از آقای چمانی توجه ام را جلب کرد. یکی دیگر از انجمن ادبی که به راه انداخته بود حرف می زد و خلاصه این که همه به نوعی می خواستند نظر او را به خود جلب کنند.مایوس و نومید داشتم برمی گشتم که به آقای سلمانی برخوردم. بعد از شنیدن حرف هایم گفت: لطفاً نوشته هایت را به من بده؛ حتماً آن ها را به دست الهه ی الهام و دوستانش می رسانم...

جانی تازه گرفتم و با یک تشکر چند تشدیدی از او خداحافظی کردم.

دوست شما-401

 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:401,حسن سلمانی,الهه,الهام, :: 18:42 :: نويسنده : حسن سلمانی

 شعر: ما دو تن....عبدالله همتی

چون قصه ی عشق ما دو تن دیگر نیست

چون لاله ی ما ،هیچ گلی پرپر نیست

تو مثل نفس می روی و در پی تو

می میرم و پایانی از این خوشتر نیست

 

می خواستی از قرار خود را بکشم

رفتی که در انتظار خود را بکشم

ای کاش خدا هزار جانم می داد

تا بی تو هزار بار خود را بکشم

عبدالله همتی 

 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:همتی,دوتن, :: 18:41 :: نويسنده : حسن سلمانی

 شعر: ای عزیز......محسن قویدل

تا ابد محبوب خوبانی عزیز

وارث شغل رسولانی عزیز

می گریزد دیو جهل از سایه ات

زین سبب مانند قرآنی عزیز

بر زمین خشک استعدادها

مطمئناً همچو بارانی عزیز

پیشرفت ملک و دین از رنج توست

لیک خود چون گنج، پنهانی عزیز

گرچه آرامی به چشم غافلان

عاقلان دانند، طوفانی عزیز

محسن قویدل

دبیر ادبیات چهاردانگه 

 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:ای عزیز,محسن,قویدل,الهام, :: 18:39 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

با سلامی دوباره به دوستان جدید و قدیمم.

سمیرا میرزا جانی از اعضای قدیمی  انجمن ادبی و درحال حاضر دانشجوی رشته ی ادبیات است. گاهی هم من را قابل می داند و سروده هایش را برایم می فرستد تا بخوانم و اگر شد برایش نقد کنم. حالا می خواهم آخرین شعرش را با کمی دخل و تصرف و البته با اجازه ی خودش برای شما بنویسم که هم با سمیرا و شعرش آشنا بشوید و هم شعرش را نقد کنید. با تشکر .حسن سلمانی

«آیدا...»

آیدا تر از آیدا!

نفس بده من را

سمّی ست این هوا

باد است بیرون آه!

درخت، بی طاقت

موهاش افشان است

باران شده آیدا!

پرنده هایت را

رها رها رها

در آسمان بگذار

در آسمان تنها

با بال ها تنها

آبی تر از پرواز

پر باز می کنیم

 پرواز می کنیم

طوفان شده آیدا!

کنار دست من نشسته ای امّا

نشسته ای و باز

 لبخند می زنی

لبخند بر هرچه

اندوه می زنی

لبخند را بگو قهقهه سر دهد

اندوه را بگو مضحکه کم کند.

شعر از سمیرا میرزا جانی 

 

 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:سمیرا,ایدا,الهه,الهام, :: 18:37 :: نويسنده : حسن سلمانی

 ترجمه شعر: مرگ نهنگ.... چمانی

وقتی موش مرد،دلم به نوعی سوخت

مرگ این موجود ضعیف

مرا غصه دار کرد

حال آن که دیروز

پیکر بی جان نهنگ

دیدم بر آبسنگ

انبوهی از مردم هیجان زده

شتابان به سوی اسکله

چه دردناک و غمبار مرده باشد نهنگ

تا اشک سرازیر شود زدیده بی درنگ

مرگ درد ناک و اندوهبار نهنگ بس عظیم

سور و سات کاکایی و کوسه هاست

کشش جزر و مد زندگی ظاهری

هنوز انجا به چشم می خورد

تا این هوا آلوده می شود

میراندش به پیش

می کشدش به پس

تو گویی در نیمه باز کشتارگاه

به چشم خورده است و بس

صد آه و صد فغان

رحمی نما به ما

 

همان مرگ موش

در سوراخ کوچک و خموش

بر ما بس است هان

آن را به ما ببخش

نه مرگ این نهنگ

در خور بس قشنگ

متاسفم،ولی ما نیز چنین کنیم

در مرگ کودکی آن دم که پر کشد

اما ز نسل کشی

 که مویه می کند؟

شعر از: جان بلایت، شاعر انگلیسی معاصر

ترجمه: زین العابدین چمانی به تاریخ دهم آوریل دوهزار و چهار میلادی 

 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:چمانی,سلمانی,جان بلایت,نهنگ, :: 18:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

مادر من بی سواد است

اسمش را هم نمی تواند بنویسد

مادر من...

به هر روی، او به من

شمارش را یاد داده است

ماه و سال را آموخته است

و از همه واجب تر 

زبان را به من آموخته است

مادر من...

با این زبان

حس کرده ام

هم شادی را 

هم ماتم را

با این زبان آفریده ام

هر شعرم را 

نغمه ام را

من، نه من هیچم

من خود نیستم

مؤلّف کتاب ها، کتاب

حرف های من

آری همان مادر من!...

شعر : بختیار وهاب زاده؛ شاعر بزرگ جمهوری آذربایجان

ترجمه: زین العابدین چمانی

 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:چمانی,وهابزاده,سلمانی,مادرمن, :: 18:34 :: نويسنده : حسن سلمانی

 شعر آذری... آصف محمدی

آقای آصف محمدی ، بازنشسته ی آموزش و پرورش است امّا هنوز، شکر خدا، دست از کار نکشیده و از پا ننشسته است . هنوز موتور راه انداز مدارس است .علاوه بر تمام ویژگی های اخلاقی پسندیده ای که دارد و نیازی به بازگویی نیست، دستی هم در شعر و ادب دارد. نمونه ای از شعرش را که پر از واج آرایی و نغمه ی حروف است برایتان نقل می کنم:

«گونده منه باش ووران،

 ایندی منه داش ووریر

ایندی منه داش ووران،

 ئوزگه لره باش ووریر

 دوشمن اگر داش وورا

دردینه دوزمک اولار

باخ بورا سوز بوردادیر

داشلاری یولداش ووریر

شعر: آصف محمدی

 

 

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:29 :: نويسنده : حسن سلمانی

کنار پنجره نشسته بود. چهره اش تکیده تر و پیرتر از سنّش نشان می داد. عصای چوبی اش تکیه گاهی بود که او را سرپا نگه می داشت. گلدانی که گل هایش پژمرده شده بود،کنارش دیده می شد. نگاهش را به آن دوخت. یادش آمد آخرین باری که فرزندش آمده بود، آن را برایش آورده بود. نگاهش را از گلدان برچید و به کودکی که دست در دست مادرش از عرض خیابان می گذشت، چشم دوخت. یاد سال های جوانی اش افتاد و یاد فرزندش که نگاه بی قرار مادر را از یاد برده بود.

عصایش را رها کرد و به سختی از جایش بلند شد. گلدان کنار پنجره را با دو دست برداشت و به حیاط رفت. خاک گلدان را با خاک باغچه یکی کرد. گل های پژمرده زیر خاک فرو رفتند. به اتاقش برگشت. کاغذی برداشت و رویش چیزی نوشت. یادداشت را به دست گرفت و به خواب رفت.

ساعتی بعد پرستار، گوشی تلفن را برداشت.«آقای مهندس بیاین خونه ی مادرتون. متاسفانه ایشون...» و صدای هق هق گریه اش فضای خانه را پر کرد.

حالا پس از مدت ها آمده بود. پرستار گامی به جلو برداشت:«تسلیت می گم، من که اومدم ایشون...یه کاغذم تو دستشونه. برش نداشتم. خودتون برید بردارید بهتره.»

به اتاق مادرش رفت.چهره ی مادر با تمام مهربانی اش برای همیشه سرد شده بود. دستش را جلو برد، کاغذ را برداشت و باز کرد و زمزمه وار آن را خواند:« پسرم وقتی آمدی بیدارم کن!»

قطره ی اشکی از چشم پسر روی دست مادرش چکید.

نویسنده:محدثه ی عابدین پور

انجمن ادبی الهه ی الهام

توضیح:این داستان کوتاه در نشریه ی دوچرخه؛ضمیمه ی روزنامه ی همشهری شماره5666 سی و یکم فروردین91 چاپ و منتشر شده است.  

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:محدثه عابدین پور,مادر, گلدان,حسن سلمانی, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

21/2/90  روز خوبی بود.با یک قرار تلفنی، دم دمای غروب داوود زیدی را ملاقات کردم. تعارف فایده ای نداشت. تو نیامد. همانجا جلوی درخانه، رفتیم و توی جی ال ایکسش نشستیم و چند دقیقه ای حرف زدیم. خبر خوش چاپ اولین کتابش را برایم آورده بود. یک نسخه را برای خودم امضا کرد و  وکیلم کرد که چهار جلد دیگر را به هر کسی که صلاح می دانم  از طرف او هدیه کنم. من هم آن ها را به بچه های خوب انجمن الهه ی الهام تقدیم کردم.

        قبلاًدرباره ی اسم کتاب با داوود حرف زده بودیم. پشت جلد زمینه مشکی کتاب با رنگ سفید چاپ شده بود که «گاهی چیزی یا کسی که کنار ما قرار دارد از ما دور است. مثل این که بدانی مالک چیزی هستی آمّا آن به تو تعلّق ندارد. کسی که با تو هست و نیست، او را داری و نداری. در این وضعیت یک مفهوم انتزاعی شکل می گیرد برای چیزی یا کسی که نزدیک است و دست یافتنی نیست، نزدیک است ،دور نیست،« دوورا»ست.»

همان ساعت اول، هشت قصّه از هژده قصّه ی کتاب را خواندم. یکی از ویژگی های  داستان های زیدی این است که  به راحتی می توان  هر کدام از آن ها را از یک ایستگاه قطار برقی  یا اتوبوس ، تا ایستگاه بعدی خواند. امّا من به هر دلیل که مهم ترین آن ها تنبلی بوده است، ده داستان دیگر را تا امروز نخوانده بودم و شاید این بدترین نوع اقرار و اعتراف باشد؛ اما امروز که روز مرد هم هست ، مرد و مردانه به خاطر این غفلت و قصور از داوود زیدی عزیزم پوزش می خواهم. جبران این کوتاهی هم باشد برای نقد و بررسی داستان هایش در جلسات انجمن...

همانطور که اشاره شد اسم کتاب« دوورا»ست اما همین اسم زیبا و گویا عنوان هیچ کدام از داستان های داخل کتاب نیست و با این وجود، مفهوم انتزاعی این واژه ی خوش تراش و آهنگین که نخستین بار هم توسط خود داوود زیدی ساخته شده به گنجینه ی لغات فارسی تقدیم شده و در لغتنامه هم به ثبت رسیده است؛ مثل یک روح واحد   در بیشتر داستان ها ساری و جاریست. مخصوصاً در داستان های «از چشم هایش می شناسدش» و« تا ایستگاه بعد» و« عشق سهم پسر مو بور بود» و...

ضمناً « دوورا» اسم زنی در داستان های عبری و یهودی هم هست اما نه به این معنایی که مورد نظر داوود زیدی است که به واژگان فارسی اضافه شده است. 

داوود زیدی اخلاق خوش نویسندگی را هم رعایت کرده وبه شایستگی کتابش را به پدر فرهیخته و و مادر دلسوزش تقدیم کرده است. داستان مؤثر« طوبی» را به داستان نویسان شهر در هم شکسته ی بم هدیه کرده و با استفاده از جملات کوتاه و تاثیر گذار خواننده اش را در فضای بیمارستانی قرار می دهد تا هر آن چه را که خودش دیده با همان کیفیت به مخاطبش نشاندهد. داستان های « وضعیت سفید» و«کولی» و« شنل را بینداز روی شانه ات» از این دسته اند.

من فکر می کنم دیده ها و تجربیات شخصی اش را از دوران خدمت سربازی در قالب دو داستان «اگر برگردم » و « گشت یازده» به خوبی و هنرمندانه بیان کرده است. شک ندارم داوود زیدی در داستان گشت یازده عمداً و با زیرکی اسامی اشخاص داستان را خارجی انتخاب کرده است تا بتواند از دست اندازهای ارشاد عبور کند که موفق هم شده است.

به داوود زیدی نه خسته ای جانانه و به جامعه ی هنری اسلامشهر بابت داشتن چنین مرواریدی در صدف کج و کوله اش دارد، تبریک می گویم. هرچند در این چند وقتی که از مراسم تجلیل از نویسندگان و پدید آورندگان کتاب در اسلامشهر می گذرد پی برده ام که متولیان ومدعیان فرهنگ و ادب و هنر شهرمان خودشان حتی طفل دبستانی  فرهنگ و ادب و هنر هم نیستند  که اگر جز این بود، چرا باید دوورا و خالقش در آن جمع غایب باشند؟! و کسانی جوایز را بربایند که از ادبیات داستانی، الفبایش را هم نمی شناسند.بگذاریم و بگذریم. قرار نبود وبلاگمان را به گلایه بیالاییم. تا بعد. یا حق و یا حقیقت!

       

         

 

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:داوود,دوورا,داستان,حسن سلمانی, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

غزل سه:

چه کنم بیشتر از حد به تو نزدیک شوم؟

ماه من دوری و باید به تو نزدیک شوم

از همان لحظه که سیمای تو افتاد در آب

به سرم زد، چو پلنگی به تو نزدیک شوم

چو نهالی که به خورشید ارادت دارد

دوست دارم بکشم قد به تو نزدیک شوم

قاصدک هستم و در حسرت دیدار نسیم

منتظر تا که بیاید به تو نزدیک شوم

می رسد شعر به پایان خودش امّا من

در پی راه که شاید به تو نزدیک شوم.

 

غزل چهار:

پشت این پنجره چشمم به تماشای تو بود

واژه های غزلم گیر الفبای تو بود

از همان لحظه حضورت به دل شعر نشست

اوج زیبای غزل در دل معنای تو بود

ناگهان غیب شدی قلب من و شعر شکست

چشم ما منتظر وعده ی فردای تو بود

در نبود تو غزل نیمه رها کرد مرا

ناتوان این غزل از حل معمای تو بود

حل نشد مسئله ات، شاکی از این پنجره ام

او به من هر چه نشان دادکه منهای تو بود

با منی که همه ی زندگی ام پای تو سوخت

هیچ کس قهر نمی کرد اگر جای تو بود.

شعرها از محمّد مقدّم

  

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:محمدمقدم,غزل,نزدیک,پریشهر, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

سنگفرشی که بر آن می رقصی

از کجا می دانی

سنگ گور دختری نیست که پیش از من و تو

همچو تو شهره ی شهری بوده ست؟

نیم عریان ،قدح باده به دست

مست از هلهله ی مردم مست

لبش افسوس کنان

که:« گل سر سبد شهر منم

دُر یکدانه ی این بحر منم

نگه مرد و زن و پیر و جوان سوی من است

آفتاب آینه ی روی من است

یک جهان دل همه در بند دو ابروی من است.»

ولی ،امّا، حالا

زیر بی تابی پاهای تو خاموش در اعماق زمین

متلاشی شده اعضای بلورین تنش

تو هم ای پاره ی آتش

که چنین شعله وری

سرد و پژمرده و خاموش شوی

سال ها از پی هم می آیند

باز هم دخترکی مست و ملنگ

پای کوبان و قشنگ

روی سنگی که نوشته اند نام تو بر آن

می رقصد

غافل از رقص زمین، ساز زمان

و کسی خواهد گفت:

« های ای دختر زیبا و زرنگ

سنگفرشی که بر آن می رقصی

از کجا می دانی...؟»

حسن سلمانی

21/8/74

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:رقاصه,سنگفرش,ملنگ,حسن سلمانی, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

پی  بهانه های بکر

مرور می کنم

تمام روزهای رفته را

و کوچه های پرسه ی شبانه را

همیشه ی خدا، راهی بوده

هنوز هم باید راهی باشد

زمانه، امّا، هیس!

زمانه ی خوبی نیست

خوب است

 مراقب گوش های موش های جرز میعادگاهمان باشیم.

-« می شنوند،

خیال می کنند خبرهاییست،

از کجا می دانند که ما فقط حرف می زنیم، شعر می خوانیم؟!

مهم نیست،

بگذریم...»

به راستی آیا خودش هم فکر می کند

که ما فقط حرف می زنیم؟!

ولی نه

خوب می داند انگار

 برای باز دیدنش

به من بهانه می دهد

شوق سرودن ترانه می دهد

چه دلخوشم که لیلی ام

به پوچی پچ پچه ها

هیچ بها نمی دهد.

حسن سلمانی

87/4/30

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:بهانه,شعر,لیلی,حسن سلمانی, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

سلامی دوباره به دوستان عزیزم

مسعوده جمشیدی،بدون تعارف یکی از امیدهای آینده شعر و ادب پارسی ست. هم شعر می گوید هم داستان می نویسد. دختر محترم و مؤدب و مهربان و قدرشناسی که هنوز دانش آموز دبیرستانی است.فردایی روشن را برای مسعوده ارزو می کنم  .آخرین سروده اش را بخوانید و نظر بدهید. لطفاً!!!

«چشمان تو...»

«داستان عشق ماتفسیر چشمان تو بود

خط به خطَّ خواب ها تعبیر چشمان تو بود

خالی از هر مردمانی بود این قلبم ولی

این همه دلدادگی تقصیر چشمان تو بود

می تنیدم دور خوداز رنج و حسرت پیله ای

حال اگر پروانه ام تدبیر چشمان تو بود

تو مرا آواره ی غربت سرای غم مبین

کشور دیرینه ام کشمیر چشمان تو بود.»

شعر: مسعوده ی جمشیدی 

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:افغان,حمیرا قادری,مسعوده جمشیدی,حسن سلمانی, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان