الهه ی الهام
انجمن ادبی

 

بازگشت همه به سوی اوست!

با خبر شدیم مادربزرگ دوست و همکار عزیزمان،« جناب آقای کاظم کلیچ »دار فانی را وداع گفته و به ملکوت خدا، به آنجایی که بایسته و شایسته ی مقام والای اوست، عروج کرده است. خبرمرگ تلخ است و تکان دهنده؛ البته بیشتر برای ما که بر زمین به جا می مانیم وگرنه خوب می دانیم که جای همه ی مادرها «بهشت» است و بس!مخصوصاً این مادر مرحوم که در ایام  عزاداری سرور و سالار شهیدان؛ حضرت اباعبدالله الحسین،ما را ترک کرده تا میهمان خوان کرم این خاندان، در آسمانها باشد.

برای بازماندگان صبر و اجر مسئلت داریم.

 

روحش شاد و قرین رحمت باد.

 

آمین!!!

 

از طرف مجید خادم و حسن سلمانی

 

یک شنبه 26 آبان 1392برچسب:کلیچ,تسلیت,مادر,الهه ی الهام, :: 8:28 :: نويسنده : حسن سلمانی

 به سلامتی اولین زنی که عاشقش شدم و به افتخار شاه بیت غزل عاشقانه ی زندگی ام؛

مادر!!!

ای مادر عزیز که جانم فدای تو 

قربان مهربانی و لطف و صفای تو

هرگز نشد محبت یاران و دوستان

همپایه ی محبت و مهر و وفای تو

مادرم، ای بوستان خوشرنگ و بوی آفرینش، دوستت دارم و دستت را می بوسم!

تقدیم به مادرم و همه ی مادران دنیا که اگر نبودند، نبودیم!

روز مادر گرامی باد!

حسن سلمانی

سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:مادر,عشق,عاشقانه,حسن سلمانی, :: 12:27 :: نويسنده : حسن سلمانی

کنار پنجره نشسته بود. چهره اش تکیده تر و پیرتر از سنّش نشان می داد. عصای چوبی اش تکیه گاهی بود که او را سرپا نگه می داشت. گلدانی که گل هایش پژمرده شده بود،کنارش دیده می شد. نگاهش را به آن دوخت. یادش آمد آخرین باری که فرزندش آمده بود، آن را برایش آورده بود. نگاهش را از گلدان برچید و به کودکی که دست در دست مادرش از عرض خیابان می گذشت، چشم دوخت. یاد سال های جوانی اش افتاد و یاد فرزندش که نگاه بی قرار مادر را از یاد برده بود.

عصایش را رها کرد و به سختی از جایش بلند شد. گلدان کنار پنجره را با دو دست برداشت و به حیاط رفت. خاک گلدان را با خاک باغچه یکی کرد. گل های پژمرده زیر خاک فرو رفتند. به اتاقش برگشت. کاغذی برداشت و رویش چیزی نوشت. یادداشت را به دست گرفت و به خواب رفت.

ساعتی بعد پرستار، گوشی تلفن را برداشت.«آقای مهندس بیاین خونه ی مادرتون. متاسفانه ایشون...» و صدای هق هق گریه اش فضای خانه را پر کرد.

حالا پس از مدت ها آمده بود. پرستار گامی به جلو برداشت:«تسلیت می گم، من که اومدم ایشون...یه کاغذم تو دستشونه. برش نداشتم. خودتون برید بردارید بهتره.»

به اتاق مادرش رفت.چهره ی مادر با تمام مهربانی اش برای همیشه سرد شده بود. دستش را جلو برد، کاغذ را برداشت و باز کرد و زمزمه وار آن را خواند:« پسرم وقتی آمدی بیدارم کن!»

قطره ی اشکی از چشم پسر روی دست مادرش چکید.

نویسنده:محدثه ی عابدین پور

انجمن ادبی الهه ی الهام

توضیح:این داستان کوتاه در نشریه ی دوچرخه؛ضمیمه ی روزنامه ی همشهری شماره5666 سی و یکم فروردین91 چاپ و منتشر شده است.  

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:محدثه عابدین پور,مادر, گلدان,حسن سلمانی, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 65 صفحه بعد

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان