الهه ی الهام
انجمن ادبی

آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !!
ولی آیا تابحال شمرده ای ؟برای شروع بگذار از جایی دیگر شروع کنیم.
اول از همه بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی و بعد بشمار، تعداد لبخند هایی که بر لب مردمان نشاندی و سپس بشمار ، تعداد اشک هایی که بخاطر همدلی از سر شوق و غم ریختی ،و آخر سر، بشمار تعداد دست های نیازمندانی را که گرفتی و تعداد قدم هایی را که در کار خیر برداشتی ،و همه این ها را که بشماری ، تعداد لبخندهای " آن یگانه " بدست می آید.و تمام .حالا بگو جوجه هایت را شمرده ای...
برای شمردن جوجه های آخر پاییز فقط چند روز فرصت دارید!!



هدیه: محمد بوتیماز

شنبه 3 دی 1394برچسب:پاییز,جوجه,بوتیماز,الهه یالهام, :: 12:12 :: نويسنده : حسن سلمانی

« مرد و چاله»

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ...
یک راهب او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!

فرستنده: محمد بوتیماز

یک شنبه 9 آذر 1392برچسب:بوتیماز,لنین,مردوچاله,الهه ی الهام, :: 10:17 :: نويسنده : حسن سلمانی

« معرفی تولستوی »

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم.

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟

تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.

هدیه: محمد بوتیماز

دو شنبه 20 خرداد 1392برچسب:تولستوی,بوتیماز,الهه ی الهام, :: 11:53 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «دايره اي به مساحت زندگی»

 


مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماه ها پيش شنيده بودند. زمين ها را مي خريد. خانه ها را ويران مي کرد و ساختمان هايي مدرن بر آن ها بنا مي کرد.

پيشنهادهايش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه مي کرد. روستاها يکي پس از ديگري به دست او ويران شده بود. نوعي حرص عجيبی داشت. حرص براي زمين خواري...

همه مي دانستند که پيشنهادهاي مالي جذابش، اين روستا را نيز نابود خواهد کرد.

***

کدخدا آمد. روبروي مرد ايستاد. مرد در حالي که به دامنه ی کوه خيره شده بود گفت: کدخدا! همه اين املاک را با هم چند مي فروشي؟

کدخدا سکوتي کرد و گفت: در ده ما زمين مجاني است. سنت اين است که خريدار، محيط زمين را پياده مي رود و به نقطه اول باز مي گردد. هر آنچه پيموده به او واگذار مي شود.

مرد ملاک گفت: مرا مسخره مي کني؟

کدخدا گفت: ما نسل هاست به اين شيوه زمين مي فروشيم.

***

مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتي راه رفت. گاهي با خود فکر مي کرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه مي شد که چند گامي بيشتر برود و زميني بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپايه را پيمود...

غروب بود. روستاييان و کدخدا در انتظار بودند. سايه اي از دور نمايان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاييان نزديک مي شد.

زماني که به کدخدا رسيد، نمي توانست بايستد. زانو زد. حتي نمي توانست حرف بزند. بر روي زمين دراز کشيد و جان داد.

نگاهش هنوز به دوردست ها، به کوهپايه ها، خيره مانده بود.

کوهپايه هايي که ديگر از آن او نبودند...

لئوتولستوي

هدیه: محمد بوتیماز 

چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:زندگی,بوتیماز,تولستوی,الهه ی الهام, :: 9:0 :: نويسنده : حسن سلمانی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 65 صفحه بعد

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان