الهه ی الهام
انجمن ادبی
آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !!
« مرد و چاله» روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ... فرستنده: محمد بوتیماز « معرفی تولستوی » روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد . هدیه: محمد بوتیماز «دايره اي به مساحت زندگی»
مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماه ها پيش شنيده بودند. زمين ها را مي خريد. خانه ها را ويران مي کرد و ساختمان هايي مدرن بر آن ها بنا مي کرد. پيشنهادهايش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه مي کرد. روستاها يکي پس از ديگري به دست او ويران شده بود. نوعي حرص عجيبی داشت. حرص براي زمين خواري... همه مي دانستند که پيشنهادهاي مالي جذابش، اين روستا را نيز نابود خواهد کرد. *** کدخدا آمد. روبروي مرد ايستاد. مرد در حالي که به دامنه ی کوه خيره شده بود گفت: کدخدا! همه اين املاک را با هم چند مي فروشي؟ کدخدا سکوتي کرد و گفت: در ده ما زمين مجاني است. سنت اين است که خريدار، محيط زمين را پياده مي رود و به نقطه اول باز مي گردد. هر آنچه پيموده به او واگذار مي شود. مرد ملاک گفت: مرا مسخره مي کني؟ کدخدا گفت: ما نسل هاست به اين شيوه زمين مي فروشيم. *** مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتي راه رفت. گاهي با خود فکر مي کرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه مي شد که چند گامي بيشتر برود و زميني بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپايه را پيمود... غروب بود. روستاييان و کدخدا در انتظار بودند. سايه اي از دور نمايان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاييان نزديک مي شد. زماني که به کدخدا رسيد، نمي توانست بايستد. زانو زد. حتي نمي توانست حرف بزند. بر روي زمين دراز کشيد و جان داد. نگاهش هنوز به دوردست ها، به کوهپايه ها، خيره مانده بود. کوهپايه هايي که ديگر از آن او نبودند... لئوتولستوي موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|