الهه ی الهام
انجمن ادبی

این منظومه ی بسیار زیبا  ترجمه ی یک اسطوره ی اروپایی است که توسط ایرج میرزا انجام شده است.داستان ،ماجرای رویارویی زهره(الهه ی عشق و زیبایی)و منوچهر(سردار نظامی) است.زهره که خود الهه ی عشق و زیبایی است دلش گرفتار عشق جوانی به اسم منوچهر می شود و به هر نوعی تلاش می کند دل این نظامی از زنان گریزان را نرم و به سوی خود متمایل کند؛ تا جایی که کارش از رعنایی و فریبندگی به التماس می کشد. گفت و گوهای میان زهره و منوچهر دلنشین و خواندنی است.قصد من از آوردن ابیات برگزیده این منظومه ترغیب شما دوستان عزیزم به مطالعه ی کامل این منظومه است و شک ندارم بعد از خواندن زهره و منوچهر آن هم به طور کامل در دل از من تشکر خواهید کرد.

زهره:

ور تو ندانی چه کنی یاد گیر

یاد از این زهره ی استاد گیر

خیر، تو صیاد شو و من شکار

من بدوم سر به پی من گذار

من نه شکارم که ز تو رم کنم

زحمت پای تو فراهم کنم

تیر بینداز که من از هوا

گیرم و در سینه کنم جا به جا

من ز پی تیر تو هر سو دَوَم

تیر تو هر سو رود آنجا روم

چشم بنه تا که نبینی مرا

من ز تو پنهان شوم این گوشه ها

گر تو مرا آیی و پیدا کنی

می دهمت هر چه تمنّا کنی

 

منوچهر:

شهد لب من نمکیده است کس

در قُرُق من نچریده است کس

هیچ خیالی نزده راه من

بدرقه ی کس نشده آه من

زن نکند در دل جنگی مُقام

عشق زنان است به جنگی حرام

 

زهره با خودش:

گفت جوان هرچه بود ساده تر

هست به دل باختن آماده تر

مرغ رمیده نشود زود رام

دام ندیده است که افتد به دام

زهره برای وسوسه ی منوچهر:

زندگی عشق عجب زندگیست

زنده که عاشق نبود زنده نیست

عشق به هر دل که کند انتخاب

همچو رَوَد نرم که در دیده خواب

عکس تو در چشم من افتاده است

مستی چشم من از آن باده است

 

عقل چو از عشق شنید این سخن

گفت که: یا جای تو یا جای من

آه چه غرقاب مهیبی است عشق

مهلکه ی پر ز نهیبی است عشق

 

زهره هنگام شکایت از بخت خود به منوچهر:

چاشنی خوان طبیعت منم

زین سبب از بین خدایان زنم

گر چه همه عشق بود دین من

باد بر او لعنت و نفرین من

داد به من چون غم و زحمت زیاد

قسمت او جز غم و زحمت مباد!

تا بوَد افسرده و ناکام باد!

عشق خوش آغاز و بد انجام باد!

سر به سر عشق نهادن خطاست

آلهه ی عشق بسی ناقلاست

آلهه ی عشق بسی زیرک است

پیر خرد در بر او کودک است....

 

 

دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:زهره,منوچهر,آلهه,سلمانی, :: 9:38 :: نويسنده : حسن سلمانی

از مطالعه در آثار و احوال ایرج میرزا می شود نتیجه گرفت که شاعر آنقدر که به پیشینه ی خانوادگی خود و اشرافیت قجری اش می بالد و به آن اهمیت می دهد، پایبند دین و وطنش نیست. ایرج بیشتر می خواهد خودش را شاعری اخلاق گرا نشان بدهد تا دیندار. اصلاً گاهی به مبارزه ی آشکار با نمودهای مذهبی بر می خیزد و ابایی هم ندارد که حجاب زنان را زیر سوال ببرد و یا نمادهای دیگر دین را به سخره بگیرد. البته چنین نگرشی اما ملایمتر و دلنشین تر را در آثار مولا نا هم می بینیم:« ماهی از سر گنده گردد نی ز دُم / فتنه از عمامه خیزد نی زخُم» یا طنازی های ظریف و دلچسب حضرت حافظ که:« واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند / چون به خلوت می روند آن دیگر می کنند» و یا نوعی بی قیدی و عدم تعهد نسبت به یار و دیار که در شعر شیخ اجل سعدی دیده می شود:«به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار/ که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار»

برخی از اساتید سخن  ایرج میرزا را سعدی دیگر نامیده اند که البته بیشتر به خاطر روانی زبان و سهل و ممتنع بودن کلام اوست اما همان بی قیدی و لا ابالیگری را هم با درجاتی شدیدتر می توان در این شعر ایرج میرزا پیدا کرد:

« فتنه ها در سر دین و وطن است

این دو لفظ است که اصل فتن است

صحبت دین و وطن یعنی چه؟

دین تو، موطن من یعنی چه؟

همه عالم همه کس را وطن است

همه جا موطن هر مرد و زن است

چیست در کلّه ی تو این دو خیال

که کند خون مرا بر تو حلال!؟»

سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:سعدی,ایرج,مولانا,حسن سلمانی, :: 14:0 :: نويسنده : حسن سلمانی

وه چه خوب آمدی، صفا کردی

چه عجب شد که یاد ما کردی!

آفتاب از کدام سمت دمید

که تو امروز یاد ما کردی؟

بی وفایی مگر چه عیبی داشت؟

که پشیمان شدی وفا کردی

شب مگر خواب تازه ای دیدی

که سحر یاد آشنا کردی

هیچ دانی که اندر این مدت

از فراقت به ما چه ها کردی؟

با تو هیچ آشتی نخواهم کرد

با همان پا که آمدی برگرد

سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:صفا,وفا,آشتی,سلمانی, :: 13:48 :: نويسنده : حسن سلمانی

عاشقی محنت بسیار کشید

تا لب دجله به معشوقه رسید

نشده از گل رویش سیراب

که فلک دسته گلی داد به آب

نازنین، چشم به شط دوخته بود

فارغ از عاشق دلسوخته بود

دید در روی شط آید به شتاب

نوگلی چون گل رویش شاداب

گفت:«به به چه گل رعناییست!

لایق دست چو من زیباییست

حیف از این گل که برد آب او را

کند از منظره نایاب او را»

زین سخن عاشق معشوقه پرست

جست در آب چو ماهی از شست

خوانده بود این مثل آن مایه ی ناز

که نکویی کن و در آب انداز

خواست کآزاد کند از بندش

اسم گل برد و در آب افکندش

گفت:« رو تا که ز هجرم برهی

نام بی مهری بر مکن ننهی

مورد نیکی خاصت کردم

از غم خویش خلاصت کردم»

باری آن عاشق بیچاره چو بط

دل به دریا زد و افتاد به شط

دید آبیست فراوان و دُرُست

به نشاط آمد و دست از جان شست

دست و پایی زد و گل را بربود

سوی دلدارش پرتاب نمود

گفت:«کای آفت جان سنبل تو

ما که رفتیم، بگیر این گُل تو

بکنش زیب سر ای دلبر من

یاد آبی که گذشت از سر من

جز برای دل من بوش مکن

عاشق خویش فراموش مکن»

خود ندانست مگر عاشق ما

که ز خوبان نتوان خواست وفا

عاشقان را همه گر آب برد

خوبرویان همه را خواب برد

 

سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:دجله,گل,ناز,عاشق, :: 13:32 :: نويسنده : حسن سلمانی

...نقاب دارد و دل را به جلوه آب کند

نعوذبالله اگر جلوه بی نقاب کند

ز من مترس که خانم تو را خطاب کنم

ازو بترس که همشیره ات خطاب کند

به دست کس نرسد قرص ماه در دل آب

اگر چه طالب آن جهد بی حساب کند...

سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:حجاب,خانم,همشیره,ماه, :: 13:27 :: نويسنده : حسن سلمانی

دیدم و گفتم نادیده اش انگار کنم

دل سودا زده نگذاشت که این کار کنم

غیر معقول بود منکر محسوس شدن

من از این یاوه سرایی ها بسیار کنم

نه بود شاعر و شاعر طلب و شعر شناس

که سرش گرم و دلش نرم به اشعار کنم

کار دشوار بود لیک مرا می باید

حیلتی از پی آسانی دشوار کنم

خواهم ار کار بگردد به مراد دل من

به مراد دل او باید رفتار کنم.

سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:دل,سودا,مراد,انکار, :: 13:19 :: نويسنده : حسن سلمانی

افشین امیدیان دوست فرهیخته و نازنینم که دقایق مصاحبتمان شاید به صر رقیقه هم نرسد؛ چند ماه پیش لطف کرد و برای ارتقای شعور شعری ام دو جلد کتاب به من امانت داد.یکی از این کتاب ها « سرچشمه های مضامین شعر ایرج میرزا» به قلم ولی اله درودیان از نشر قطره چاپ 80 بود و دیگری با عنوان«تحقیق در احوال و آثار و افکار و اشعار ایرج میرزا و خاندان و نیاکان او» به اهتمام دکتر محمد محجوب چاپ اول سال 1342 چاپخانه ی رشدیه.خواندن این دو کتاب در کنار هم برای تعطیلات طولانی و کسالت بار تابستانی، آغاز خوبی بود و من را با ایرج و شعرهایش بیشتر آشنا کرد.

ایرج میرزا ملقب به جلال الممالک فرزند غلامحسین میرزا پسر ملک ایرج پسر فتحعلیشاه قاجار هم مثل همه ی ما آدمیزاده است و از خطا و اشتبان به دور نیست اما آنقدر بلند طبع است که قلمش را به مزد نفروشد و آنقدر آزاده و شجاع است که کلامش را زیر ساطور سانسور خود خواسته مُثله نکند. بگذریم از این که گاهی عفت کلام را به کناری می گذارد و کلمات رکیک را، رُک و بی باک در شعرش به کار می گیرد؛ اما وقتی منصفانه در کار و حالش دقیق می شویم شاید به او حق بدهیم که در آن شرایط زمانی به خصوص تنها راه ادای حق مطلب همین رو راستی بوده است، چیزی که امروزه از آن کمتر می شود سراغ گرفت.

بدبختی این است که از طرفی زیر تیغ و قیچی ممیزی های مختلف هستیم، از طرفی حتی نزدیکانمان محدودمان می کنندو از همه بد تر خودمان وقتی کاغذ و قلم پیش رویمان است و فقط خودمانیم و خودمان، باز هم می ترسیم. حرفمان را می جویم و نگفته پس می گیریم و ننوشته دورش خط قرمز می کشیم.به این ترتیب یک شیر بی یال و کوپال و یک شعر  یا داستان بی بو و بی خاصیت ر ا برای گرفتن مجوز چاپ و نشر به ارشاد می فرستیم و زحمت سانسورچی ها را کم می کنیم. مثل این که قبل از دوشیدن بُزمان، خامه و چربی و سر شیر  را جدا کنیم و یک مایع سفید بی خاصیت را به اسم شیر به مردم قالب کنیم.

منظومه ی « زهره و منوچهر»ش به نظر من شاهکاریست که هر چند اصل آن یک اسطوره ی اروپاییست، اما ترجمه اش به این حد از کیفیت هم هنر والا و بالایی را می طلبد.

در یادداشت امروز قطعه ی «کودک دوره ی طلایی» را نقل می کنم و در یادداشت های بعدی هم گزیده ای از دیگر اشعارش را.

«بچه های زمانه رند شدند

بی ثمر دان تو ژاژخایی را

یا برو زر بده که سر بنهند

یا برو دل بنه جدایی را

نبود در مزاجشان اثری

عِرض و افلاس و بی نوایی را

نتوانی به حرف مفت فریفت

کودک دوره ی طلایی را»

سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:افشین,ایرج,حسن سلمانی,سانسور, :: 12:38 :: نويسنده : حسن سلمانی

ندانم در کجا این قصه دیدم

و یا از قصه پردازی شنیدم

که دو روبه یکی ماده یکی نر

به هم بودند عمری یار و همسر

ملک با خیل، تازان شد به نخجیر

کشیدند آن دو روبه را به زنجیر

چو پیدا گشت آغاز جدایی

عیان شد روز ختم آشنایی

یکی مویه کنان با جفت خود گفت:

که دیگر در کجا خواهیم شد جفت؟

جوابش داد آن یک از سر سوز

همانا در دکان پوستین دوز

سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:روباه,پوستین,قصه, جدایی, :: 9:20 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

نشنیده ای که زیر چناری، کدو بنی

برجست و بر دمید بروبر به روز بیست؟

پرسید از چنار که تو چند روزه ای؟

گفتا چنار: عمر من افزون تر از دویست

گفتا: به بیست روز من از تو فزون شدم

این کاهلی بگوی که آخر ز بهر چیست؟

گفتا چنار: نیست مرا با تو هیچ جنگ

که اکنون نه روز جنگ و نه هنگام داوریست

فردا که بر من و تو وزرد باد مهرگان

آن گه شود پدید که نامرد و مرد کیست

انوری ابیوردی- شاعر سده ی 4و5

دیوان انوری صفحه565

دو شنبه 12 تير 1391برچسب:مرد,نامرد,چنار,کدو, :: 13:12 :: نويسنده : حسن سلمانی

«کؤنول»

کؤنول، دولان ائل اوبانی

او داغ دا گز، بو داغ دا گز

لک لک اولوب یئر ائشینجه

سن بولبول اول، بوداغدا گز

 

هر آتشه، اودا یانما

سوزون حقسه، اونو دانما

مانات اولوب خیردالانما

یاقوت کیمی بارماقدا گز

 

اسگیک اولما خیر و شرده

گون تک گورون سن هر یئرده

نغمه کیمی دوداقلاردا

دویغو کیمی اورکده گز

شعر : بختیار وهاب زاده

«ای دل»

ای دل در ایل و دیار بگرد

در این کوه و آن کوه بگرد

به جای لک لک شدن و کاویدن زمین

بلبل شو بر شاخسار بگرد

 

بر هر بوته و آتشی مسوز

گر حرفت حق است انکارش مکن

پول مشو که خردت کنند

همچو یاقوت، نگین باش و بر انگشت بگرد

 

در خیر و شر کم میا و کم مگذار

همچو خورشید در همه جا عیان شو

همچو نغمه بر لب ها

و همچو عاطفه بر قلب ها جاری شو

دیلماج: زین العابدین چمانی

 

 

چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:نغمه,وهابزاده,عاطفه,چمانی, :: 10:49 :: نويسنده : حسن سلمانی

در پی اش پای پیاده در به در، در کوچه ها

من خبر می گیرم  از هر رهگذر در کوچه ها

با هوایش خیره در چشمان مردم می شوم

شاید او را دیده باشد یک نفر در کوچه ها

گُم کنی معشوقه ات را تا جنون خواهی رسید

هر چه دنبالش بگردی بیشتر در کوچه ها

من برای دیدن او ریشه هایم را زدم

تا شدم درویش و بر دوشم تبر در کوچه ها

بر نمی گردم از این راهی که دل را داده ام

گر چه حتّی بشکند دیوار، سر در کوچه ها

بگذرد وقتی کلاغ از روی بام شهر تو

می دهد از مرگ درویشی خبر در کوچه ها

 

 

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:کوچه,کلاغ,رهگذر,درویش, :: 15:27 :: نويسنده : حسن سلمانی

دلم را می بری دائم چرا در کوچه ی بن بست

که من هر بار می گیرم عزا در کوچه ی بن بست

برای حفظ رویایت، برای آبروی من

دعا کن تا نیاید آشنا در کوچه ی بن بست

شدم این جا اسیرت مثل گنجشکی که افتاده

به چنگال عقابی بی هوا، در کوچه ی بن بست

کسی در حدّ من این جا حریفت نیست، افسونگر

مگر موسی بیاید با عصا در کوچه ی بن بست

خدا حافظ که من رفتم تو محکومی به تنهایی

مزن فریاد، می پیچد صدا در کوچه ی بن بست

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:کوچه,بنبست,مقدم,حسن سلمانی, :: 15:11 :: نويسنده : حسن سلمانی

شعر تانری دُعاسی دیر

گوندوز گئچیب گئدن عومور

ائوزمون یوخ، ائوزگه نیندیر

شاعر تاپیر ائوز عومرونو

سَس سیز گئچن گئجلرده

دوشونجه سی

یئرله ؛گویون وحدتیندن

توتوب مایا

ائوزو یئرده

فیکری، ذیکری

یوکسَک لَرده،اوجالاردا

اَلده قلم، ائونده واراق

باخیشلاری چراغ چراغ

عومور گئدیر واقت ارییر

مصراع لاردا، هئجالاردا

شعر سؤگی نغمه سی دیر

گنجلیگیمین دوداغیندا

شعر تانری دعاسی دیر

مُدرکلرده، قوجالاردا

شعر: زلیم خان یعقوب

شاعر بزرگ آذربایجان

........................................................................................................

 

ترجمه ی شعر بالا از زین العابدین چمانی:

 

«شعر دعای پروردگار است»

عمری که روزانه سپری می شود

از آن من نیست

از آن دیگریست

شاعر عمر خویش را

در شب های سکوت می یابد

فهمش از وحدت زمین و آسمان مایه می گیرد

خودش در زمین است و

فکر و ذکرش

در اوج هاست

قلم در دست و کاغذ در مقابل

و نگاهش همچون چراغ

عمر می گذرد

وقت می فسرد

در مصراع ها و هجاها

شعر، ترانه ی عشق است

در لبان جوانی ام

شعر، دعای پروردگار است

در اندیشه ی

اندیشمندان و پیران.

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:زلیم خان,چمانی,تانری,سلمانی, :: 8:39 :: نويسنده : حسن سلمانی

حتماً به کسانی برخورده اید که در جایگاه خودشان نیستند. امام علی _علیه السّلام _ هم می فرماید:« عدالت یعنی این که هر کس و هر چیز سر جای خودش باشد.» و اگر چنین نباشد یعنی عدالت برقرار نشده است.هر جا هم که عدالت رعایت نشده باشد، معنایش این است که ظلمی روا داشته شده است. این  ظلم و بی عدالتی هم شمشیری است دو لبه که یک لبه اش حق کسی را که سر جایش نیست ضایع می کند و یک لبه اش حق کسانی را که باید از آن شخص فایده ببرند از بین می برد. اگر اعتقاد داشته باشیم که هر چیزی حتی یک ریگ جایگاهی در نظام خلقت دارد،چه فاجعه ای رخ می دهد اگر انسانی سر جایش نباشد. در این معادله ی دو دو تا،چهار تا،فاتحه ی جایگاه غصب شده و کسانی که چشم امید به آن دوخته اند خوانده شده است.

تمام بلاهایی که بر سرمان می آید، از همین نه برجایگاه بودن ها ست. سخن و رأی نه برجای، پست و مقام نه بر جای، رفتار و کردار بی جا، اظهار نظر بی موقع، شعار بی پشتوانه، سکوت بی محل و صد البته انتخاب ها و انتصاب های نا عادلانه، جاهلانه و ظالمانه!

اصلاً لازم نیست که چشم ها را بشوییم و جور دیگر ببینیم؛ کافیست به دور و برمان نگاه ساده ای بیندازیم. همین!

یک نمونه را من به شما معرفی می کنم:« زین العابدین چمانی»

چمانی کارشناس  مترجمی و زبان و ادبیات  انگلیسی است که به پنج زبان زنده ی دنیا آشنایی در حدّ تسلط دارد. می تواند همزمان یک شعر را از زبان انگلیسی به فارسی یا ترکی و یا بالعکس ترجمه کند؛ طوری که حس و حال شعر زبان اصلی در حدود نود در صد به مخاطب منتقل شود. و این امکان ندارد مگر با مداومت در مطالعه و احاطه به ادبیات هر دو زبان. ترجمه های زیادی را از او با اصلشان مقابله کرده ام و دیده ام که به قول خودش« قیل وورمیر.» یعنی مو نمی زند.

در حال حاضر دبیر زبان انگلیسی دبیرستان های چهاردانگه است. سرشار از احساس و عاطفه است و وقتی شعری را دکلمه می کند با فن بیان مخصوص خودش جان کلام را بر جان می نشاند. مخصوصاً وقتی شعر ترکی را که زبان مادری اش است می خواند.

زنگ های تفریح دور از چشم دانش آموزان و در حیاط خلوت مدرسه برای رفع خستگی سیگاری روشن می کند .سیگار کشیدنش هم با بقیه فرق می کند. چمانی فقط سیگار نمی کشد، بلکه با هر پوکی که به سیگار می زند؛مصراعی را در ذهنش می پرورد و یا عبارتی را ترجمه می کند و با پوک عمیق و واپسینش به سیگار، جدیدترین مخلوقش را امضا می کند. اشتباه نشود، سیگار او افیونی برای الهام شعر نیست.شعرش منقلی نیست.احساس ناب انسانی است.

شاید در پشت نگاه ژرفی که به سرخی گُل سیگارش می دوزد؛ به این فکر می کندکه:« من کجام؟ این جا کجاست؟!»

جای چمانی در مدرسه و سر و کله زدن با بچه هایی که هر روز گستاخ تر و نسبت به درس و تحصیل بی انگیزه تر می شوند نیست.چمانی یک آدم خاص با توانایی های بسیار بالاست که باید خصوصیاتش را شناخت و او را دریافت و نهایت استفاده را از وجودش کرد. بارها در جمع همکاران به جد یا کنایه شنیده ام که گفته اند:« چمانی جای تو این جا نیست. اگر در هر جای دیگری از دنیا بودی بهتر و بیشتر قدر تو را می دانستند.» و من هم این حرف را قبول دارم. باید با او بنشینی و برخیزی تا پی ببری که چه گنج سر به مهری در کنارت داری و از مصاحبتش چه اطلاعات سودمندی عایدت می شود.

چمانی تا حالا چندین کتاب و مقاله از زبان های انگلیسی و ترکی به فارسی ترجمه کرده و یک دیکشنری به چاپ رسانده است. در حال حاضر هم مشغول ترجمه ی کتاب « عجایب طبیعت» از انگلیسی به فارسی است.

ترجمه هایش را معمولاً با مداد سیاه روی برگه های آ چهار می نویسد و کنار امضایش ساعت ترجمه را قید می کند و اغلب ساعت ها، ساعت های پایانی شب و نزدیک طلوع خورشید است.

زین العابدین چمانی من و الهه ی الهام را قابل دانسته و سخاوتمندانه گاهی کارهایش را برای درج در وبلاگ، به من و شما هدیه می کند.

از شما دعوت می کنم کارهایش را در وبلاگ ادبی الهه ی الهام دنبال کنید.

به امید دیدار!

یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:چمانی,شعر,ترجمه,حسن سلمانی, :: 18:59 :: نويسنده : حسن سلمانی

در مقطع دبیرستان که در س می خواندم،خردادماه را خیلی دوست داشتم.زود قضاوت کردی! بچه ی درسخوان و زرنگی هم نبودم. خردادماه را دوست داشتم زیرا نوید تعطیلات تابستانی را می داد.تابستان یعنی سفر به شهرستانی که آسمانش آبی، زمینش خاکی،آفتابش سوزان، هوایش پاک، دیوارهایش کاهگلی است و از همه مهم تر دیدار با پدربزرگی مهربان!

پدربزرگی که دلش مانند حیاط خانه اش بزرگ و با صفا و معطر بود. مکتب نرفته بود ولی بیشتر از افرادی که به مکتب و مدرسه رفته بودند سواد داشت و حافظه اش پر از مثل و شعر و حکایت و داستان های عبرت آموز بود و از همه ی آموخته های خود برای تربیت فرزندان و نوه ها استفاده می کرد. روش تربیتی او به صورت غیر مستقیم بود. حقیقتش را بخواهید چند سال بعد منظور او را از نقل حکایت و داستان فهمیدم.

یادم می آید روزی پیرمردی به در خانه  پدربزرگ آمد و درخواست آب کرد. پدربزرگم به من گفت:«پسرم برو یک لیوان آب خنک از کلمن برای آقا ببر.» و من هم با احترام این کار را کردم. بعد از انجام این مأموریت، پدربزرگ با مهربانی گفت:«بیا بنشین روی قالیچه ی روی ایوان تا برایت حکایتی تعریف کنم» و بعد گفت:«یکی بود، یکی نبود.مردی تشنه که از بیابان می آمد و تازه به آبادی رسیده بود؛ با پسربچه ای برخورد کرد و به او گفت:«می توانی کمی برایم آب بیاوری؟» پسر گفت:«بله » و به سمت خانه رفت و بلافاصله برگشت و گفت:« آقا دوغ می خورید؟»مرد تشنه گفت:« البته! دوغ هم تشنگی ام را برطرف می کند.» پسر به خانه رفت و با ظرف بزرگ پر از دوغ برگشت و گفت:«بفرمایید دوغ!»مرد که حالا از دوغ سیراب شده بود پرسید:«آیا برای آوردن دوغ از مادرت اجازه گرفته ای؟»پسرک گفت:« آره، مادرم خودش گفت دوغ را ببر.»مرد پرسید:« مگر شما دوغ فروشی دارید؟» پسرک گفت:« نه آقا.» مرد با تعجب پرسید:«مگر خودتان دوغ را لازم نداشتید؟» پسرک خندید و گفت:«نخیر آقا.» مرد با تعجب بیشتر پرسید:« پس چرا..؟»پسرک گفت:« برای این که یک موش خیلی بزرگ توی ظرف دوغ افتاده بود.» مرد با شنیدن این حرف، ظرف سفالین دوغ را محکم به زمین کوبید و آن را شکست. پسر بچه در حالی که گریه کنان به طرف خانه می رفت فریاد می زد:«مادر مردی که برایش دوغ بردم، ظرف دوغ را شکست؛همان ظرفی که در آن به سگمان غذا می دادیم.»

یاد همه ی کسانی که قاب شدند و رفتند روی سینه ی  دیوار به خیر!

به حال دیوار هم غبطه نمی خورم.اگردیوار قاب ها را در آغوش گرفته در عوض ما هم خاطرات خوب و قشنگشان را در قلبمان داریم.

«دور شده و رفته هوا خاطره هامون

فقط تو عکاسخونه مونده ردّ پاشون

رهگذرا یکی یکی تو کوچه شدن گم

خاطره شون سیاه و سفید مونده تو آلبوم...»

رفیق شفیق الهه ی الهام:401

 

یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:401,عکس,تابستان,دوغ,حسن سلمانی, :: 15:39 :: نويسنده : حسن سلمانی
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان